نایقلعه زادگاه زیبای من

نایقلعه زادگاه زیبای من

نایقلعه منطقه است زیبا و باستانی واقع در قره باغ غزنی افغانستان
نایقلعه زادگاه زیبای من

نایقلعه زادگاه زیبای من

نایقلعه منطقه است زیبا و باستانی واقع در قره باغ غزنی افغانستان

تقدیر از معلمان مهربان نایقلعه

الفبا به دستم دادی تا دیو نادانی را در جمرات سیاهی و تباهی سنگ زنم وبرای عبور از گذر گاه پیچ در پیچ تردید، تا رسیدن به سعادتگاه یقین، ریسمانی از جنس کلام آویختی تا به اعتمادِ تمام، آن را چنگ زنم. از چشمه سار کلام و کلمه سیرابم کردی تا از مسیرآسمانیِ نور و روشنی برنگردم.

چه آرام بر منبر سخن تکیه می زنی تا شهابِ ثاقبِ قلم را به سمت اهریمن سکون وپستی و رخوت نشانه کنی. و جواهر کلامت را بر سطحی از تاریکی پاشاندی تا معرفت بگسترانی رنگ، رنگ. و بهار هدیه کنی، بی درنگ
.

صبح عافیت را به چشم نمی دیدیم اگر دست گیری تو در شام سیاه بی دانشی همراهی مان نمی کرد. تو بهار مکرری که با حضور حیات بخش خویش زمستان نادانی را پایان می دهی. به سخن که می ایستی پنجره ای از امید به رویم می گشایی و آن دم که در میهمانی آیینه ها شرکتم دادی، مکارم اخلاق را تعارفم کردی. تو در تکرار الفبای زندگی آنقدر اصرار ورزیدی که قامت شب فرو شکست و آبِ حیات در کویر اندیشه های مخاطبان به فوران ایستاد
.

دستم را گرفتی، پرهیزم داشتی از مشق سیاه ناتوانی و ناکامی و چه با حوصله ومدارا و متانت، از کوچه های سرد جهالت عبورم دادی
.

ای صبح روشن دانایی
!
هر روز صبح در کنار تخته سیاه که می ایستی و انگشت اشارتت به سمت خورشید نشانه می رود و می گویی
:
محصلان عزیز
 دو راه در پیش دارید راهی سپید، راهی سیاه، و من آمده ام تا یاریت کنم که به سمت پرتگاه تاریکی نلغزید



قلم دردست می گیری وبر لوح دلم نقش ها می زنی از بهترین یاد ها و نام ها. نقشی از آب ، نقشی از گل محمدی، از پدر، از مادر، ازآبی آسمان و نقشی ماندگار از خدا
.

با قلمدانی خالی از دانایی به مکتبت می آیم و با توشه های فراوانی از قلم و علم و ادب و سوال و جواب و دانستن، بدرقه ام می کنی. مهربان تر از تو دایه ای دیده ای این گونه با سخاوت و سخن شناس و دل آگاه؟


اینجاست که معنی این کلام مشهور را بهتر می فهمم که:
«
اگر به جای اسلحه، با معلم به جنگ دنیا می رفتیم، همه دشمنان نابود می شدند


رساترین فریاد، فریاد توست که بر بام جان ها آواز می دهی و کام پروانه ها سرشار می شود از حقیقت و جام درختان سیراب از طراوت، و جان متعلمان، لبریز از تازگی بازی گوی و میدان و عاطفه و کتاب. زمزمه تو مقدس ترین ترانه است در گوش پیچک های عاشق تا گرم و سبز و سیراب، از منبر صنوبر های استوار بالا روند تا جایی که با دستان خویش یک تکه آفتاب بردارند و برای همیشه نور در کوله بار نهند. و من تو را می بینم که با وسواس و دغدغه تمام این عبورِ سرشار را می پایی
.

وقتی کشتی عمر انسانی از مسیر مدرسه عبور می کند دستان تو لبریز از فانوس می شوند و از امواج سهمگین ایام، عبورش می دهی و چون نسیمی که کشتی را به سمت ساحل سعادت و خجستگی هدایت می کند بر بلندای کلمه می ایستی و «دیدارآشنا» را مژده اش می دهی
.


با خویش کلنجار می روم روبروی معلمی اگر بایستم چه بگویم؟ در برابرم شمع روشنی می بینم که آرام و بی ادعا ذوب می شود و نور می دهد. جان گرامی اش قطره قطره فرو می چکد و در محراب پرتو افکنی اش صدها پروانه عاشق به نیاز و راز ایستاده اند و تو باز اشک می ریزی و به پای دانش اندوزان و معرفت جویان فرو می چکی
.

انگار سرِ باز ایستادن نداری تا همه را در آسمان دانش و معرفت پرواز دهی و خود به تماشا می نشینی که چگونه فرزندان معنوی ات بال به آسمان می سایند، آنگاه لبریز می شوی از حمد محمود بی همتا که خدایا این آرزوی من است
.

آخر سخن اینکه می دانم
:
خدمت به تو خدمت به تمام فضائل است. خدمت به تو خدمت به حس پریدن است خدمت به خوب دیدن و خوب شنیدن است. اما هزاران امید و نوید خوبان، گرد ملال بر رخسار دانش افروزت نشانده اند. چه نام ها که از پرتو وجود تو نامی شده و چه نان ها که از سفره بی بخل تو تناول شده است. تو را چه باک. که تو معلم امید و بشارتی. ای ابر پرسخاوت دانش! باز هم فرو ببار و دل به روزهایی ببند، که نهال هایی را که درزمین دانایی به دست تدبیر و مراقبت وخون دل کاشتی ثمر دهند. این برترین پاداش معلمی است