پیرزن ایرانی که شهر وند امریکایی شد
یه پیرزن ایرانی از ایران به آمریکا میاد و میخواد شهروند آمریکایی بشه. پیرزن نوشو با خودش برمیداره تا اونو به امتحان شهروندی ( امتحانی که باید قبل از تبعیت بده ) ببره.
مامور مهاجرت به زن ایرانی میگه که باید به 4 سوال ساده درمورد آمریکا جواب بده اگه درست جواب بده او یه شهروند آمریکایی میشه.
پیرزن میگه : باشه ، اما من انگلیسی نمیتونم حرف بزنم نوه مو با خودم میارم.
مرده میگه باشه ، بزار اون برات ترجمه کنه. اولین سوال شما اینه که :
1) پایتخت آمریکا کجاست؟
نوه ی پیرزن به پیرزن میگه : من دانشگاه تو کدوم شهر آمریکا بودم؟
پیرزن میگه : " واشنگتن "
درست بود حالا سوال دوم :
2 ) روز استقلال آمریکا کی است؟
نوه ش میگه : نیومن مارکوس کی حراج داره؟
مادربزرگش میگه : "4 جولای "
درسته ، حالا سوال سوم:
3 ) امسال چه کسی نامزد ریاست جمهوری آمریکا بود اما شکست خورد؟
نوه به مادربزگش میگه : اون مرتیکه معتاد که با دخترت عروسی کرد کجا باید بره؟
پیرزن میگه : " توگور "
واو ، شگفت آوره! حالا سوال آخر:
4 ) در حال حاضر چه کسی رئیس جمهور آمریکاست؟
نوش این جور ترجمه میکنه : از چیه جورابای پدربزگ بدت میاد؟
مادربزگش میگه : " بوش "
=))اکنون پیرزن یک شهروند آمریکایی شده!!!
مامور مهاجرت به زن ایرانی میگه که باید به 4 سوال ساده درمورد آمریکا جواب بده اگه درست جواب بده او یه شهروند آمریکایی میشه.
پیرزن میگه : باشه ، اما من انگلیسی نمیتونم حرف بزنم نوه مو با خودم میارم.
مرده میگه باشه ، بزار اون برات ترجمه کنه. اولین سوال شما اینه که :
1) پایتخت آمریکا کجاست؟
نوه ی پیرزن به پیرزن میگه : من دانشگاه تو کدوم شهر آمریکا بودم؟
پیرزن میگه : " واشنگتن "
درست بود حالا سوال دوم :
2 ) روز استقلال آمریکا کی است؟
نوه ش میگه : نیومن مارکوس کی حراج داره؟
مادربزرگش میگه : "4 جولای "
درسته ، حالا سوال سوم:
3 ) امسال چه کسی نامزد ریاست جمهوری آمریکا بود اما شکست خورد؟
نوه به مادربزگش میگه : اون مرتیکه معتاد که با دخترت عروسی کرد کجا باید بره؟
پیرزن میگه : " توگور "
واو ، شگفت آوره! حالا سوال آخر:
4 ) در حال حاضر چه کسی رئیس جمهور آمریکاست؟
نوش این جور ترجمه میکنه : از چیه جورابای پدربزگ بدت میاد؟
مادربزگش میگه : " بوش "
=))اکنون پیرزن یک شهروند آمریکایی شده!!!
جوک وفکاهی
سوزن
شخصی سوزنی را در خانه گم کرده بود ودرکوچه آن را می پالید
او را گفتند: سوزن را به خانه گم کرده ای ولی درکوچه آن را می پالی
گفت: احمق خانه تاریک است ولی کوچه روشن است.
شتر قربانی
مرد عربی درروز عید قربان شتری قربانی کرد ودرشهر به راه افتاد وفریاد کنان به مردم خبرداد که ایها الناس من امروز شتری قربانی کرده ام به او گفتند : چه می گویی این که افتخاری ندارد.
مرد عرب گفت: سبحان الله خداوند تبارک یک بچه گوسفند در عوض حضرت اسمعیل برای قربانی فرستاد ودر چند جای قران موضوع را نقل کرد من شتری قربان کنم وبه هیچکس نگویم.
ناهارخورده اید
شخصی ادعای غیبگویی میکرد گفتند : مثلا چه چیز را غیبگویی میکنی؟
گفت: مثلا من میدانم که شما ظهر چه خورده اید
گفتند:چه خورده ایم
گفت: شما ناهارخورده اید.
تحصیل در کودکی
شمس مظفر با شاگردان خود میگفت تحصیل در کودکی می باید کرد هرچه در کودکی یاد گیرند هرگز فراموش نشود من در ان زمان پنجاه سال است که سوره فاتحه را یاد گرفته ام و با وجود آن که هرگز نخوانده ام هنوز به یادم است
.
توی تابوت نباشی
دونفر درمراسم تشییع جنازه ای شرکت کرده بودند یکی از آنها پرسید: در اینگونه مراسم شخص در جلو تابوت باشد بهتر است یا عقب آن ؟
دومی گفت: جلو یا عقب بودن مهم نیست باید سعی کنی توی تابوت نباشی؟
غزل از حافظ
شخصی از حافظ غزلی به یکی از شاهان خواند شاه بعد از شنیدن لب به تحسین گشود وگفت شعر نغزی است ولی گوینده حافظ است.
مرد بادستپاچگی گفت خیر قربان مال من است. وحافظ ان را دزدیده است.
شه گفت مردک آن وقت که حافظ این شعر را سروده تو وپدرت هم نبودید.
مرد گفت: درست است اما اگر من میبودم پدرش دزدیده نمیتوانست.
استاد فاکولته زراعت
استاد فایز به امریکا رفته بود امتحان داده بود ولی قبول نشد ه بود گفت من استاد تمام استادان استم چون سند دارم، سند آر بی یعنی ریدی برگرد.
واین هم مربوط به خانوم ها
زنان قادر هستند زمانی که عشق و علاقه درونشان را میسوزاند، در ظاهر رفتاری سرد و دافع داشته باشند.
میتوانند عمری وفادار باقی بمانند و میتوانند به لحظهای دل از همه چیز برکنند.
میتوانند مرد را بگریانند.
میتوانند پیچیده ترین مردها را به نگاهی تسلیم کنند و میتوانند سالها بدنبال ساده ترین مردها بگردند.
آنها غیر قابل پیشبینی هستند.
میتوانند به اندکی محبت رام شوند و میتوانند به انبوهی عاشق، اهلی نشوند...
مثل فلفل ماکارونی هستند که هم زندگی را خوشمزه و لذیذ می کنند و هم تند و مهیج و گاهی وقتها هم غیرقابل بلعیدن!
درماه صفر هم..
روزی محرم که یکی از شاعران معاصر ناصرالدین شاه بود. به حضور شاه رفت وگفت: قربان جان نثار یک مصرع شعر ساخته ام ومصراع دیگر را نمیتوانم بگویم وآن مصرع این است.
دیوانه شود محرم درماه محرم
ناصرالدین شاه گفت:
در ماه صفر هم ده ماه دیگر هم.
حفاظت اطلاعات
مردی را میخواستند رییس حفاظت اطلاعات کنند. برایش یک سری اسرار مملکت رو میگویند که ببینند چقدر میتوند بروز ندهد. تهدیدش میکنند، نمیگوید. میزنندش، نمیگوید. بی خوابی برایش میدهند، نمیگوید. زن و بچهاش را شکنجه میکنند، نمیگوید. آخر که میبینند خیلی کارش درسته برای اطمینان بیشتر میندازن او را یک
ماه به سلول انفرادی و رفتارشرا زیر نظر میگیرند ببینند اگر بازهم دوام آورد رییس حفاظت اطلاعاتش کنند. داخل سلول انفرادی میبینند که هی میزند تو سر خودش و میگوید: اه یادم بیا دیگه!
کمانک رایگان
پیری صد ساله پشت گوژ ودوتا گشته، وبرعصا تکیه کرده و می آمد.
جوانی به ریشخند وی را گفت : ای شیخ این کمانک را به چند خریدی تا من نیز یکی بخرم؟
پیر گفت: اگر عمر یابی وصبرکنی خود رایگان به تو بخشند.
مضر است
داکتری را پرسیدند : آیا قلیان مفید است یا مضر؟
گفت: مضراست به بیست ونه دلیل
گفتند: آن دلایل چه است؟
گفت: مضراست، مضراست ومضر همینطور تابیست ونه مرتبه .
ایثار یا انبار
بزرگ زاده ای لباس خودش را به درویشی داد خبر به گوش پدر رسید با پسر دعوا کرد پسر گفت: در کتابی خواندم که هرکه بزرگی خواهد باید هرچه دارد ایثارکند
پدر گفت : ای ابله لفظ ایثار را غلط خوانده ای وصحیح آن این است که بزرگان گفته اند که هرکه بزرگی خواهد باید هرچه دارد انبارکند
پیغام گیرتلفن باباطاهر:
تلیفون کرده ای جانم فدایت
الهی مو به قربون صدایت
چو از صحرا بیایم نازنینم
فرستم پاسخی از دل برایت
سوال
معلم: به شخصی که با وجود عدم علاقه حاضرین، به حرف زدنش ادامه میده چی میگن؟
شاگر��������: میگن معلم!
باران
اولی چطور میشود چهار نفر زیر یک چترایستاده شده و خیس نشوند ؟
دومی وقتی هوا آفتابی باشد.
ترافیک
ترافیک از کریم امتحان رانندگی میگرفت. ازکریم میپرسد اگر یک نفر وسط خیابون بود، بوق میزنی یا چراغ؟ کریم میگوید: برف پاک کن جناب! ، ترافیک میپرسد: یعنی چی؟ کریم میگوید: جناب ترافیک ، یعنی یا برو این طرف یا برو اون طرف!
گذر دزد به قبرستان
دزدی دستار مردی را ربوده فرار کرد مرد به گورستان رفته آن جا نشست مردمان او را گفتند که آن مرد دستار تو را به طرف باغ برد تو چرا در قبرستان نشسته ای ؟
گفت: بلاخره گذرش به این جا خواهد افتاد
خطای تصویر وطبابت
نقاش حرفه ای نقاشی را ترک کرده ومشغول طبابت شد
حکیمی به او گفت : کاربسیار خوبی انجام داده ای زیرا خطا های تصویر را همه میبینند وملامت می نمایند اما خطاهای طبابت را خاک می پوشاندو از نظرها مخفی میماند
.
بی تکبری پیامبران
شخصی دعوی پیغمبری کرد از وی معجره خواستند گفت: به درخت میگویم پیش می آید اورا نزد درختی آوردند هرچه به درخت گفت: پیش بیا سخن نشنید وپیش نیامد.
گفت: الحال که او پیش نمی آید من به نزد او میروم زیراکه پیغمبران را تکبری نیست.
باعث قحطی انگلستان
برنارد شاو خیلی لاغر بود یک روز یک نویسنده بسیار چاق وتنومند با وی شوخی کرد وگفت: وقتی انسان چشمش به تو می افتد فکر میکند که در انگلستان قحطی روی داده است.
شاو جواب داد: وقتی هم چشم ادم به تو می افتد تصور میکند تو باعث این قحطی شده ای
موجیم که آسوده گی ما عدم ماست ما زنده برآنیم که آرام نگیریم.
ای هموطن لطیفه پرداز
کاز طنز تراست طبع ممتاز
صد نکته دلربا نوشتی
زیبا گفتی بجا نوشتی
چون طنز به مهله رونما شد
صد غنچه نا شگفته وا شد
لبها چو شو ند پر تبسم
عفریت غم از وطن شود گم
پیروز و قوی نهاد باشی
چون مٌهله خویش شاد باشی
ستیغ
قهوه
فرید جان می دانی شباهت قهوه با تو چیست؟
رقیقه مثل قلبت
سنگینه مثل عقلت
خوش رنگه مثل چشمات
تلخه مثل دوریت
رقیقه مثل قلبت
سنگینه مثل عقلت
خوش رنگه مثل چشمات
تلخه مثل دوریت
دایناسور
یک روز به یک ترک عکس یک دایناسوررا نشان میده اند,میگویند شما به این عکس چی میگوید؟
میگوید والا کی جرات داردبه این چیزی بگه؟؟؟؟
میگوید والا کی جرات داردبه این چیزی بگه؟؟؟؟
بی کلاس
پسر به دخترمیگه ...امشب برویم بیرون؟
دختر: نه کلاس دارم
پسر: فردا شب چی؟
دختر: نه کلاس دارم.پسر:جمعه دیگه چی؟
دختر : نه کلاس دارم.پسرپس میگوید: هر وقت "بی کلاس" شدی بگو ببرمت بیرون.
دختر: نه کلاس دارم
پسر: فردا شب چی؟
دختر: نه کلاس دارم.پسر:جمعه دیگه چی؟
دختر : نه کلاس دارم.پسرپس میگوید: هر وقت "بی کلاس" شدی بگو ببرمت بیرون.
آب بازی
و... لب دریا ای داد میزد آفرین، ما شالا .... ،ازاو میپرسند چه کار میکنی؟ میگه :پسرم 1 ساعت است رفته زیر آب هنوز بر نگشته ...عجب نفسی داره.
افغانی
سه تاافغانی داخل دریا مسابقه ی نفس میگذارند که هر کس زودتر سرش را از اب بیرون اورد باید پول شام و ناهار یک هفته ی دوتای دیگه را حساب بکنه هر سه نفر خفه می شوند
فرق بین معتاد و ورزشکار :ورزشکار تکنیکی کار می کنه معتادپیک نیکی
شش شباهت پسرا با سوسک:
1سیاه هستن.2کثیف هستن.3موزی هستن.4ترسوهستند.5تو کوچه و خیابون ول هستن.6دم درب مکتب دختر ها میروند.
دانش آموز
روزی یک فاکولته پاس شر... آمده بود کابل میبیند همه استین کوتاه پوشیده اند میگوید پس اینا چه جور دماغ شا نرا پاک میکنند.
آدامس
یک روز یک دهاتی میرود بغالی میگوید یک ادامس 10 تومانی بده وقتی که ادامس را میگیرد میگه چقدر میشه؟
نیایش وزرای بی فاکولته
سپاس و ستایش دانشگاه آزاد را ، که ترکش موجب بی مدرکی است و به کلاس اندرش مزید در به دری ، هر ترمی که آغاز می شود موجب پرداخت زر است و چون به پایان رسد مایه ضرر ، پس در هر سال دو ترم موجود و بر هر ترمی شهریه ای واجب ..... از جیب و جان که بر آید ...... کز عهده خرجش به در آید
ین هم یک شعربرای بعضی دخترهای امروزی ا
آخر یه روز تیک میگیری ، لباسهای شیک میگیری
بابات را میکنی کچل ، تا بینی رو کنی عمل
با همراهت زنگ میزنی ، عینک رنگ رنگ میزنی
این دل و اون دل میزنی ، هی به موهات ژل میزنی
جنس لباسات تریکو ، موزیک فقط از انریکو
جوراب های فسقلکی ، روسری های الکی
با اشوه های شُتری ، میشینی پشت موتوری
تو خیالت خیلی تکی ، فکر میکنی با نمکی
خوشی با این تیپ خفن ، حالا قشنگی مثلا ؟
از خشایار پرسیدند : گاو بهتره یا گوسفند خشایاره میگه : گاو بهتره می پرسند چرا میگه : گاو وقتی میخواد بره آنطرف جاده اول سمت راست نگاه میکنه بعد سمت چپ رو ، بعد میره ، ولی گوسفند عین گاو سرشو میندازه پایین رد میشه
صد طبقه
یک عاشقی از طبقه صدم ساختمان میپرد پایین، به طبقه پنجاهم که میرسد میگوید: خب الحمدالله تا اینجا که بخیر گذشت!
حیدر آقا
به یک نفر میگویند : با ?حیدر? جمله بساز، میگوید: امدم در خانه تان هی در زدم، هی در زدم، هیچکی دررا باز نکرد. به او میگویند : نه بابا، با ?آقا حیدر? جمله بساز، میگه:امدم در خانه تان، آقا! هی در زدم، هی در زدم، هیچکی در را باز نکرد!
یک روز یک نفر یک اسکناس هزار تومنی میبینه ، ورش میداره ، بعد پرتش میکنه میگه : اه ما که از این شانس ها نداریم
خفه کردن ماهی
و... می خواست ماهی را خفه کند ، هی سر ماهی را زیر آب داخل می کرد و بیرون میکرد
مسیج های عاشقانه
در غریبی یاد یاران عارنیست یک اس ام اس کمتراز دیدارنیست!
ساختار زن ازنظر شیمایی
این عنصر کمتر در طبیعت به صورت آزاد یافت میشود و بیشتر به صورت یک ترکیب با مادهای چون انیدرید تبلور و سولفات خودبینی در منازل یافت میگردد
انتی بیوتیک خوردن خود داکتر
داکتر آنتی بیوتیکخودرا سر وقت نمیخورد، ازاو میپرسند چرا؟ میگوید: میخواهم میکروبها را غافلگیر کنم
ریس فاکولته زراعت
فاکولته زراعت را آتش گرفته بود ریس فاکولته زراعت به اطفاعیه میس کال میداد
درس خواندن
دو دوست که حوصله شان سررفته بود گفتند بیا سکه را ازبالا می اندازیم اگر سمت( روی ) نقش دار آن امده بود ماهواره نگاه میکنیم اگر روی دیگر آن امد میرویم بایسکل سواری میکنیم واگر به لبه اش ایستاد میرویم درس میخوانیم
ریش پروفیسوری
یک محصل ریش پروفیسوری داشت به رفیق هایش گفت امروز هرسوالی دارید بپرسید چون فردا میخواهم ریشم را بتراشم
کفش مدل روز
شخصی بطرف خانه اش میدوید دوستانش از او پرسیدند، چی شده؟ جواب داد: برای زنم کفش نو خریده ام دوستانش گفتند: پس چرا میدوی؟ مرد گفت: می ترسم اگر به خانه نرسم مدل کفش عوض شود
یک پسرداخل کلیسا نشسته بود، ناگهان میبیند یک دختر خیلی خوشگل میاید داخل. میدود میرود پشتِ یک مجسمه قایم میشود. دختر میاید مینشیند جلوی محراب و میگوید: ای خدا! تو به من همه چیز دادی ، پول دادی ، قیافه دادی ، خانواده خوب دادی... فقط ازتو یک چیز دیگر میخوام... آن هم یک شوهر خوب است ...یا حضرت مسیح! خودت کمکم کن!
پسر از پشت مجسمه میاید بیرون میگوید: عیسی مسیح هل نده!هل نده زشته ، خودم میروم.
ـــواستگار باستان شناس
د ختری هـــر کس به خواستگاری اش می رفت جواب رد مید اد تا اینکه روزی جــوا نی باستان شناس به خــواستگاری اش رفت او فوراً قبــول کـــرد ـ علت را پر سید ند گفت ــــــ بــراین پذ یرفتم که هــر چه سن من با لا تر رود ارزش من نزد او ب��شت�� خــواهد شــد.
ماه عسل
نو عـــــــروس ز صـــــــــفا گفت شبی با داماد
نام این مه چه کسی ماه عسل بنهاده است؟
گفت داماد به لبخـــــــــندجوابـــــش، کاین ماه
ماه غسل است ولی نقطه ی ان افتاده است
عــــینک
مــلا نصر الــد ین شبــی زنش را از خــواب بیــد ار کرد و گفت ـــ عینک مـــرا فـــوراً بیــاور ـ او پرسیــد ــــ این وقت شب عینک مــی خــواهی چی کنــی ؟
ملا گفت ـــ خــواب خــوشی میــد یــد م بعـضــی جـــا هـــای آن تــاریــک بــود و خوب نمی د یــد م ـ خـــواستم عیـنـــک بــزنم تــا خــوب هـمــه جــا را ببیــنــم
معده
نرس از قلندر خان که بستر بود پرسید
چرا شما سر خود را پائین انداخته وطرف شکم خود میبینید؟
قلندر خان : بخاطریکه داکتر گفته متوجه معده ات باشی
زینه
کســـی بــه مــرد عـــربی کــه به جهت کسب روزی بسیار جزع وفزع مــی کـــرد گفت ــــ مـگـــر آیــه که روزی شما د ر آسمان است را نخــواند ه ای ؟
عــرب گفت ــــ خـــوانــد ه ام امـــا زیــنــه ای به آن بــلــنـــد ی از کـجـــا بیاورم
محصل طب
روزی عباس درلیلیه از دست درس های پوک وبی معنی که خسته شده بود تصمیم به خود کشی میگیرد او طناب را به دور کمر خود میبندد وبه سقف اتاق آویزان میشود . عده ای که او را نجات میدهند از او میپرسند که مردم طناب رادور گلوی خود میبندند تو چرا دور کمرت بستی ؟ گفت : من هم اول دور گلو خود بسته بودم اما نزدیک بود که خفه شوم.
خـــرید اران کتــاب
از یک کتاب فــروشی پرسیــد ند ـــ وضع کسب وکــار شما چطور است ـ
گفت ــــ بسیار بــد چــون آنهانی که پــول د ارند سواد نــد ارند و آنهاایکه ســواد د ارند پول نـــد ارند
د اکتــر د ند ان
بیمار گفت ـــ آقــای د اکتـــر این آن دنــد انی ـ نیست کـــه مــی خــواهم آن را بکشید
د اکتــر گفت ـــ صبــر د اشتــه با شیــد جــانم کــم کـــم بــه آن هــم میرسیــم
نـــا راحتی
پسری نزد پزشک رفت ــ
پزشک از او پرسید ـــ پسرم د ر کجا احساس نا راحتی مــی کنی ؟
پسر گفت ـــ د اکتر صاحب د ر مکتب.
شـــا گــرد
معلم ـــ تو چقد ر کود ن استی ـــ اسکنــد ر وقتی اند ازه تو بود نصف د نیا را میشناخت
شاگـــرد ـــ آخه آقا ــــ معلم او ارسطو بود نی شما.
چند ضرب المثل
استادان که در دانشگاه درس داده نتوانستند میگن که میتود همین است .
-دهانش که بوی شراب داد میگه بری صحت خوب است .
-دالر که زیاد شد بجای کوکاکولا شراب می خورند.
اگر سر دوستتان کل است مرتبا از آرایشگرتان تعریف کنین
-دنیا را آب بگیرد چورچ بوش را تا بندی پایش است
ملت بابا دارد و مادر نه
اشرف غنی که رییس دانشگاه شد . استادان در تابستان کرتی زمستانی می پوشند .
سا عت طــلا
قــاضی ـــ راستی موقع که ساعت طــلای این آقارا د زدی کــردی هیچ نتر سید ی ـ
د زد ـــــ چــرا جناب قــاضی تر سیــد م که نکند ساعت طــلا نبا شد
یـــا علی
د زد ی به خانه روضه خوانی رفته و تمام اثاثیه اورا جمع کـــرد وقتی خواست آنها را از زمین بر د ارد گفت یا علـــی ـــ
روضه خــوان از صد ای او بید ار شد و دست د زد را گــرفت و گفت ـــــ هـــرچه که من د ر مــد ت عمــر خویش با یــا حسین جمع کـــرد ه ام تو می خـــواهی با یک یا علـــی گفتن همه را ببری ؟ این بی انصافـــی نیست.
جامعه
ابونصر سجستانی فقیه ر ا پرسیدند چون به لب آب رسیم وغسل کنیم رو باید به کدام ط��ف کنیم .
گفت : به طرف جامه های خود تا دوزد آن را ندزدد.
یک شعر خوب
بـنـی آدم اعـــــدای یـکـدیـگــرنـــــد کـــــه در آفــــریـنـش زبـد بـدتـرنــد چـو عـضــوی بـدرد آورد روزگــار دیـگـر عـضـوها را به ان چه کـار
تــو کــز مـحـنـت دیگران بـیغــمی بـــزن بـر سری رهگـذر شلغـمـی
تــو کــز مـحـنـت دیگران بـیغــمی بـــزن بـر سری رهگـذر شلغـمـی
تو کز محـنـت دیگران بـی غـمــی
در حـقـیـقـت بـهـتــــریـــن ادمـــی
لافوک ها
دونفر لافوک باهم بحث میکردند اولی گفت: ساعت پدرم انقدر اصل است که ماه پیش به دریا افتاد ویک ماه دردریا بود وحالا خراب نشده وخوب کار میکند.
دومی: پدرم آنقدرادم قوی است که ماه پیش در دریا افتاد ومدت یک ماه در دریا بود وحالا هم صحی وسلامت است.
اولی: پدرت مدت یکماه دردریا چه میکرد.
دومی: ساعت پدرتورا کوک میکرد.
قیچی
روزی دختر هم سایه خانه همسایه خود رفت و گفت که قیچی تان را بدهید . هم سایه : ایا شما قیچی ندارید ؟ دخترک: داریم ولی مادر با ان سر قطی روغن را باز نمی کند چرا که خراب میشود
مسعود
یک ژورنالیست از احمد شاه مسعود پرسید درمورد گل بدین چه میدانی مسعود گفت : زیاد چیزها ولی نمیخواهم بگویم وفقط آرزوی من اینست که قبل از گل بدین از پل صراط بگذرم زیرا میترسم با راکت هایش پل صراط را خراب کرده ومن اینطرف پل بمانم و ز پل گذشته نتوانم.
بولانی
شخصی درخواب دید که بولانی میخورد وقتی بیدار شد دید که کلاه پوست پدرش را خورده است.
کاسه سگ
عبدالرسول در حالیکه نان میخورد به صاحب خانه گفت : احمد شاه ! وقتی من نان میخورم سگ شما
با یک حالت غیر عادی سوی من نگاه میکند .
احمد شاه گفت : درست ! سگ من بسیار هوشیار است کاسه ،خود را میشناسد.
آواز خوانی
زینت تمرین اواز خوانی میکرد حامید شوهرش پیش کلکین ایستاد میشد روزی با عصبانیت به شوهر
خود گفت : چرا وقتی من تمرین اواز خوانی میکنم تو پیش کلکین ایستاد میشوی؟
حامید گفت : بخاطر حفظ ابروی خود این کار را میکنم اگر همسایه ها در وقت اواز خوانی
تو مرا پیش کلکین اتاق نبینند فکر میکنند که من ترا میزنم و تو چیغ میکشی.
ملا نصرالدین
یک روز ملا نصرالدین کنار جوئی وضو میگرفت که کلاوش وی در آب افتاد هرقدرکوشید نتوانست کلاوش خود را بیابد لذا وضو را شکستانده و به آب گفت وضویت را پس بگیر وکلاوش مرا بده.
دانلود
پسرودختری با هم عشق بازی میکردند که پسر به دختر گفت: عزیزم بیا یک پسر بیاوریم کار پیچ دقیقه است. دختر: بلی برای تو پنچ دقیقه است اما من باید نه ماه ونه روزونه دقیقه ونه ثانیه دانلودش کنم.
گـفــتـــــــم ا ی یـــــا ر
گــفـــتـــی زهــــرمـا ر گـفـتـم ایسـروی روان گـفـتی افسانـه نخوان گـفـتم از غم توبیمارم گـفـتی مـن پرستارم؟
گــفـــتـــی زهــــرمـا ر گـفـتـم ایسـروی روان گـفـتی افسانـه نخوان گـفـتم از غم توبیمارم گـفـتی مـن پرستارم؟
دیوانه خانه
دریک دیوانه خانه ای دیوانه ها با توپ فوتبال بازی میکردند داکتر درگوشه ای ایستاده بوده وتماشاه میکرد که کدام دیوانه هوشیار شده است یکی از دیوانه ها درگوشه ای ایستاده بود وتماشا میکرد داکترباخودش گفت این دیوانه حتمی هوشیارشده است لذا ازدیوانه پرسید تو چرا بازی نمیکنی ؟ دیوانه گفت من ایستاده ام تا توپ بیاید وبه کله ام بزنم.
قبله گاه
و... داخل باغ شد خواست چیزی بدزدد. چند چیزی هنوز نبرداشته بود که صاحب باغ اورا دید. دزد متوجه شد که صاحب باغ میخواهد اورا گرفتارکند. رو به فرار نهاد خواست از دیوار باغ بالا بپرد. چون دیوار بسیار بلند بود و شخص وارخطا نتوانست بالا شود. برای فرار چاره سنجید نشد. بالاخره دید در کنج محوطه باغ خری ایستاده است به عجله خود را انجا رسانید و در زیر پای خر خوابید. صاحب باغ به او رسید و گفت بلند شو احمق! و... گفت : من چوچه خر استم. صاحب باغ گفت بخی! گپ های لوده لوده نزن این خر نر است نه ماده. دزد گفت والده ام سالهاست وفات کرده فعلا با قبله گاه(پدر) خود زندگی میکنم.
پدران
قندی گل به پسرش ظاهر گل گفت : بچیم هر وقت مهمان امد اگر من گفتم چاینگ بیار بگو کدامش را
اگر گفتم رادیو بیار بگو کدامش را ، خلاصه هر چیزی را خواستم تو پرسان کو کدامش را ؟
تصادفا در همان روز چند نفر از دوستان پدر ظاهر گل مهمان شد ند .
قندی گل : بچیم پدرت را صدا کن .
ظاهر گل با اواز بلند گفت : کدامش را مادر جان.
فقیر و ثروتمند
فقیر به ثروتمند ـ سلا م علیکم کجاتشریف میبرید ؟
ثروتمند گفت؟ ـ قد م میزنم تا اشتها پید ا کنم ـ شما کجا میروید
فقیر گفت من اشتها د ارم قد م میزنم تا خوراکی پید ا کنم.
تازه عروس
تازه عروسی در خانه کارنمیکرد یک روز خشو وخشوچه باهم گفتند که باید کاری کنیم تا عروس ما نیز کارکند. همین بود که مادر درصبح میخواست خانه را جاروب کند که دخترش گفت مادرجان جاروب را بمن بده شماپیر شده اید باید استراحت کنید من وعروس تان با هم کارمیکنیم ، ولی مادرش جاروب میکرد دخترش جاروب را میخواست از مادرش بگیرد ولی مادرش نمیداد تا اینکه تازه عروس گفت مادرجان دعوا نکنید یک روزشما کارکنید ویک روز دختر تان.
رزو سخت ا
از یک آد م سختی پر سید ن ـ تو د ر دنیا چی آرزو د اری ؟
او جواب د اد ـ آرزو د ارم کل شوم تا د یگر پول سلما نی ند هم.
زمان
معلم از شاگردی پرسید : بهروز این جمله من حمام میروم ، تو حمام میروی ، او حمام میرود این چه زمانی است؟ شاگرد: این که سوال نمیخواهد روز جمعه است.
چندان نر هم نبود
مردی درکاروانی الاغش را گم کرده بود ، الاغ دیگری را گرفته بارمیکرد، صاحب الاغ خبرشده الاغش را گرفته بار موصوف را به زمین انداخته وبا الاغش میرفت که صاحب بار آمده شروع به سروصدا کرد مردم جمع شده به صاحب بار گفتند اگر الاغ از تو بود بگو نربود یا ماده؟ صاحب بار گفت نر وقتی جستجو کردند ، الاغ ماده بیرون شد برایش گفتند این خو ماده است صاحب بار گفت ولله چندان نر هم نبود.
معلم وشاگرد
شاگردی ازمعلمش پرسید ؟ سعدی درچه سالی وفات کرد :
معلم گفت: درسال های 640 الی 645 . شاگرد گفت: معلوم میشود آن بیچاره پنج سال جان میداده است.
علت د ستگیــری
اداره پولیس قاضی روبه متهم کرده گفت این دفعه چرا تو را دستگیر کردند؟
متهم با قیافه مظلومانه ای : جناب قاضی صاحب چو من پیر شده ام ومثل سابق توان فرارکردن را ندارم.
تربیت سگ
یک روز دو آدم لاف زن به هم میرسند .
اولی: سگ ما طوری تربیه شده است که وقتی خانه میآید درب را دق الباب میکند.
ودومی:سگ ما وقتی خانه میآید کلید داشته با آن درب را میگشاید.
آدم قحطی
روزی مردی خندان دوست اش را دید ، دوستش پرسید چرا میخندی؟
مرد گفت: امروز وقتی از خانه بیرون میآمدم دختر 4 ساله ام از من پول خواست گفتم ندارم ، به مادرش گفت: دردنیا آدم قحطی بود که زن این گدا شدی.
د اکتــر با انصاف
مریضی که د یــروز عملیات کــرد ید قیچی و پنس داخل نرس با عجله پیش د اکتر جــراح رفت و گفت ـــ آقای د اکـــتر شکمش ماند ه است ـ
داکتــر ـــ زود باش تا نمــرد ه پول قیچی و پنس را از او بگـــیر.
د رس تاریخ
معلم تاریخ از شاگــردی کــه د و سال در صنف چهارم بخـــاطر مضمون تاریخ ناکام مانــد ه بود پـــر سید ــ احمـــد شاه بابا چــی کـــر د؟
شاگــر د جــواب د اد ــ هیچی ـ مـــرا د و سال ناکام کـــر د.
سایه شاه
د رویشی زیـــر ســایه الاغش استراحت مــیکرد ـ شاه از آنجا می گذشت درویش را د ر حــال استــراحت د یـــد ـ
به د رویش گفت ــ ای مـــرد این جا چی میکنی ؟
د رویــش گفت ــ عـمـــر شاه دراز باد ــ زیـــر سایه شما زنــــد گی مــی کنم.
د فــاع از خــود
روزی قاضی به یک زنــد انی قــوی هیکل گفت ـــ آ قا شما متهم به قتــل هستید ـ آیــا از خــود تان د فــاع می کنیــد ـ
متهم گفت ـــ بله ـــ دستبند مـــرا باز کنید تا ببینید چطــور از خـــود م د فـــاع می کنــم.
صفــر بــی ارزش
شا گــردی کــه د ر امتحان نمــره 10 گرفته بــود از معلم پــر سید ـــ مغلم صاحب صفــر ارزش د ارد ؟
معلم گفت نـــی ـ
بگذاریــد شاگـــر د گفت ــــ پس لطفاً یک صفــر بی ارزش جلــوی این 10
رئیس جمهــور ر
پــد ر ــــ پسرم بــرو از پسر همسایه که همسن تو است و شاگرد اول صنف شد ه یاد بگیــر ـ
ئیس جمهور نشد ید پســر ـــ پدر جان شما که همسن رئیس جمهور هستید پس چـــرا ر
شــورت
فیلی د ر حوض ای شنا میکــرد ـ موشی از راه رسید و گفت ــ بیابالا به تــو کار د ارم ـ فیل از حوض بالا شد
موش گفت ــ دیگر با تو کار ند ارم ـ
فیل با کنجکاوی پــرسید ـــ برای چی مــرا صد ا کــرد ی ؟
مــوش گفت ــ خــواستم ببینم شورت مـــرا تو پو شید ه ای
دوستــی حیــوانات
روزی فیلی زخمی شد او را عمل جــراحی کــرد ند پس از عملیات وقتی د اکتر از اطاق بیرون آمـــد با تعجب د یــد که مــورچه ای جلوی د ر قــد م میزند جلو رفت وپرسید ـــ اینجا چـــی مــی خــوا هــی ؟
مــورچه گفت ــ د اکتـــر جان آمــد ه ام تا اگـــر لا زم شد بــرای فیل خــون بــــــد هـــم
مـــرد دهقان
مــرد مغروری که بالای سر دهقانی ایستاد ه بـــود و کار کـــرد نش را نگاه میکـــرد بــه دهقان گفت ـــــ بکار بکار هــرچه تو بکاری مــا مــی خــوریم ـ
د هقان گفت ـــ ریشقــه مــی کــارم
نگاه به نامحــرم
گویند شخصی با زنی زنا کــرد ولی چشمهایش را بسته بــود زن پرسیدچــرا چشمــهایت را بسته ای ؟
مرد گفت ــــ نظر کرد ن به نا محــرم شرعــاً حــرام است.
تابلیت
مریض تابلیت ها دو یا چهار خط دروسط دارند؟
داکتر: زیرا اگر با آب پاهین نرود و درگلو گیر بیاید میشود که با پیچ دورخ یا چهار رخ آنرا پا هین کرد.
روسای فاکولته
روسای فاکولته های زراعت و انجینری با هم برسر آب دعوا کردند چون حوض مشترکی داشتند. لذا به توافق رسیدند که به وسیله طناب آب حوض را از وسط دو نیم کنند وچنین کردند شبانه ریس فاکولته زراعت با سطل آب حوض را ازقسمت نیمه مخالف به قسمت خودش اضافه میکرد که شخصی پرسید ریس صاحب چه میکنی؟ گفت آب سمت خود را زیاده میکنم.
حاجی
روزی مردی از خانه خدا وند ج برگشته بود مردم از او پرسیدند؟ خانه خدا را چگونه یافتی .
گفت جای بسیار خوبی بود اما به خانه خود آدم نمیرسد.
نطاق فراری
روزی ملا می خواست تیپ خود را چالان کند با کلید که او فشار داد درب تیپ باز شد و اتفاقا موشی که در جای کست بود فرار کرد ملا نیز بدنبالش دوید زمانیکه به کوچه رسید همسایه ها گفتند ملا چرا میدوی گفت : نطاق را دیوی ما فرار کرد او را بگیرم .
مرغ وروبا
روزی مرغی بالای درختی اذان داد روبا که درآن حوالی بود گفت خروس جان حالا که اذان داده ای بیا که نماز باجماعت بخوانیم . خروس گفت صبرکن که مقتدی ها بیایند درهمین لحظه از طرف ده چند دانه سگ می آمدند که روبا پا به فرار گذاشت خروس صدا زد صبرکن نمازگذاران آمدند نماز کنیم .روبا با عصبانیت گفت حالا خو وضوی من شکسته است.
موترفلوکس
شخصی موترفلوکس خریده به طرف خانه اش روان بود که موترش خراب شد با دریور یکجائی بانت موتر را بالا کردند. دیدند که ماشین وجود ندارد صاحب موتر شروع به لت وکوب دریور کرده و گفت ماشین را کجا کردی؟ درهمین هنگام موتری از راه میگذشت صاحب موترازوی پرسید شما کدام ماشین را درراه ندیده اید؟ این دریورعصبانی شده بانت پشت سر موتررا بلند کرد ناگهان صاحب موتر شروع به لت وکوب بیشتر دریور کرد وگفت تو احمق تا حال لیورس امده ای.
جواب صادقانه
پسرودختری در کناررودی صحبت میکردند دختر پرسید: عزیزم تو چگونه دختری را دوست داری ؟ مقبول یا هوشیار، پسر گفت: هیچکدام من فقط تو را دوست دارم.
معجزه
شخصی دعوی نبوت میکرد او را نزد شاه آوردند. پادشاه از او پرسید که معجزه ات چیست؟ گفت معجزه ام این که هر چه در دل شما میگذرد من میدانم چنانکه اکنون در دل همه میگذرد که من دروغ میگویم.
دیوانه
دیوانه ای سر رفیقش را از تن او جدا کرد وانرا زیر تخت پنهان کرد مدیر دیوانه خانه آمد واز دیوانه پرسید : چرا سرش را بریدی؟ دیوانه گفت :میخواهم بدانم که وقتی بیدارمیشود میتواند سرش را پیدا کند.
گرسنگی
گدا: آقا بمن فقیرودرمانده کمک کنید سه روز است که چیزی نخورده ام
عابر: چرا کار نمیکنی
گدا: اگر کارکنم بیشتر گرسنه میشوم.
خوردن پترول
شاگرد: اگر آدم پترول بخورد چند اسپ آور نیرو پیدامیکند؟
معلم :معلوم نیست ولی آنقدر سرعتش زیاد میشود که بیک ساعت ازین دنیا میرود.
خواستگاری
علی: بهروزجان شنیدم دختریکه میخواهی به خواستگاری اش بروی شانزده ساله است چرا دوسال دیگر صبر نمیکنی که عاقلتر شود؟
بهروز: میترسم که اگر عاقلتر شود زن من احمق دیوانه نشود.
فرق فیل ومورچه
معلم: قیس فرق فیل و مورچه در چی است؟
قیس: فرق شان اینست که مورچه میتواند سوار فیل شود ولی هیچوقت فیل سوار مورچه شده نمیتواند.
مرگ ناپلئون
معلم وحید مرگ ناپلئون در چه وقت اتفاق افتاد؟
وحید: در آخرین روز حیاتش.
نصف عمر
معلمی در کشتی بود ملاح را گفت توسواد آموخته ای؟ ملاح گفت : نه
معلم گفت : نصف عمرت را ضایع کرده ای، روز دیگر باد تند میوزید کشتی در حال غرق شدن بود ملاح به معلم گفت : تو آببازی آموخته ای معلم گفت: نه ،ملاح گفت: کل عمرت را ضایع کرده ای.
دشنام
مردی از همسایه خود ظرفی خواست صاحب خانه او را دشنام داد، گفت مرا که ظرف نمیدهی چرا دشنام میدهی؟ گفت خوش ندارم دست خالی روانت کنم.
اصل قیمت
مردی خری را دزدیده چون ببازار برد تابفروشد، خر را از نزدش دزدیدند وقتیکه برگشت پرسیدند که بچند فروختی؟ گفت به اصل قیمتی که خریده بودم.
انگشت
شخصی با پنج انگشت نان میخورد او را گفتند چرا با پنج انگشت غذا میخوری؟ گفت چه کنم از پنچ انگشت زیادتر ندارم.
لکنت زبان
داکتر: شما همیشه لکنت زبان دارید؟
مریض : ن ن نه ف ف فقط وقتی که ح ح حرف میزنم.
شیر ترش
مردی به شیر فروش محله مراجعه کرد و گفت: مقدار شیریکه دیروز از شما گرفته بودم ترش مزه بود.
شیرفروش گفت: علت ترش بودن این بود که گاو ما به عوض علف لیموترش خورده بود.
بچه های امروزی
مدیر لیسه پدر یکی از متعلمین را به لیسه دعوت کرد و به او گفت: پسرشما خیلی شوخ و بی تربیت است آیا شما هرگز در منزل دست بالای او بلند نمیکنید؟ پدر جواب داد: مدیر صاحب حقیقتا ً گاهی اوقات برای دفاع از خودم این کار میکنم.
همه کاره
فردی زنجیره بدست همیشه بطرف چپ میچرخاند از او پرسیدند غیر از این کار دیگری بلدید گفت بلی میتوانم بطرف راست نیز بچرخانم.
ملی بس
یکی در میان گروهی ادیب برای خود نمائی روبه دیگران کرد و گفت: من چندی قبل غزلی سرودم که در آن سی چهل نفر از دوستان را گنجانیده ام.
شاعری شوخ طبع در میان جمع با صدای بلند گفت:دوست عزیز آن چیزی که بتوان سی چهل نفر را درآن گنجانید سرویس ملی بس است نه غزل.
حکایت
دو روباه در دامی افتادند یکی گفت:ای برادرکی بازبه هم خواهیم رسید. دومی گفت : هفته دیگر، گفت: کجا؟ جواب داد: در دکان پوستین دوز.
بوت طاهر
روزی طاهر برای ادای نمازبمسجد رفت مقابل مسجد کلیسای بود. عده ای که او را میشناختند وقتی سربسجده گذاشت بوت هایش را دزدیده بداخل کلیسا انداختند.
طاهر پس از ختم نماز وقتی بوتهای خود را در کلیسا پیدانمود گفت: سبحان الله که من خودم مسلمانم و بوتهایم مسیحی.
بیمار وداکتر
بیمار:داکترصاحب درمقابل خوبیهای شما چگونه تشکر کنم؟
داکتر: اگرنقدی باشد بسیارخوب است.
سرلچ
شوهر: کلاه من کجاست؟ زن : برسرت!
شوهر:خوب شد گفتی ورنه سرلچ بیرون میرفتم.
مسافر
مسافری وارد دهکده ای شده بود شبی از صاحب مسافرخانه پرسید: داکتراین دهکده در کجا معاینه خانه دارد؟ گفت مادراینجا داکترنداریم و هممه به مرگ طبعی میمیریم.
سوال
معلم:اگر یک موتر هر ساعت پانزده لیترتیل مصرف کندو تا نیمه ای شب براه خود ادامه دهد چند لیتر تیل مصرف کرده است؟
شاگرد: نمیدانم معلم صاحب چون ما هر شب ساعت هشت بجه میخوابیم.
زن گرفتن
ازشخصی پرسیدند: چرا زن نمیگیری؟ جواب داد: زن پیر را دوست ندارم .
گفتند: زن جوان بگیر؟ گفت : زن جوان مرا دوست ندارد.
همیشه خندان
دودوست باهم درد دل میکردند یکی ازآنها گفت : هروقت از من کار احمقانه ای سر میزند خودم اولین کسی هستم که به آن میخندم دوستش گفت: خوشا به حالت که همیشه خوش وخندان هستی.
دودیوانه
اولی: چرا فیل بایسکل سواری نمیکند
دومی: بخاطریکه انگشت ندارد که زنگ بزند.
انشتین
دانشمند معروف انشتین روزی در رستورانت میخواست غذا بخورد پیشخدمت لست غذا را به او داد، انشتین چون عینک خود را همراه نیاورده بود به پیشخدمت گفت: خودت برایم بخوان پیشخدمت آهسته در گوش او گفت : ببخشید آقا من هم مثل شما بیسوادم.
کمزور
معلم بالهجه ای پشیمانی گفت: طاهر آیا میدانی که چرا تورا لت کردم؟ طاهر گفت: بلی معلم صاحب بخاطریکه مرا خورد وکم زورگیرکرده بودی.
قلم خودکار
یک خانم با عجله به منزل داکتر تلفون کرده وسراغ داکتر را گرفت، شاگرد داکتر گفت: داکتر صاحب به خانه نیست.
خانم: آه پسر کوچکم قلم خودکاررا خورده است داکتر صاحب چه وقت به خانه میآیند.
شاگرد داکتر: داکتر صاحب تادوسه ساعت دیگر می آیند.
خانم: تا آن وقت چه کنم؟
شاگرد داکتر: تا آن زمان میتوانید از قلم پنسل استفاده کنید.
معلم
طفلک خوردسالی که نو به مکتب شامل شده بود وقتی به خانه آمد مادرش پرسید : بچیم در مکتب درس ها را یادگرفتی؟ طفلک جواب داد: بلی مادرجان اما فکر میکنم معلم ما چیزی یاد ندارد. مادرش پرسید: چطور؟ طفلک جواب داد بخاطریکه از صبح تا چاشت چهار مرتبه از من پرسید یک و یک چند میشود.
دست راست وچپ
شخصی در خانه دوست اش مهمان بود نیم شب ضرورت پیدا شد به دوست اش گفت چراغ طرف دست راست شما است آن را بدهید؟ دوست اش گفت مگر دیوانه شده ای من در تاریکی دست راست و چپ خود را چه میدانم.
تاثیر چشم
درمجلسی صحبت از تاثیر چشم بود یکی از حاضرین گفت من شخصی را دیدم که روزی دریکی از جنگلهای افریقا باشیری روبرو شد همینکه چشمش به چشم شیر دوخته شد شیر پیش پای او زانو زد ونشست.
همه اهل مجلس گفتند: عجب است باید چنین شخصی را دید حالا کجااست؟ گفت : داخل شکم شیر.
ریس اداره
احمد با معصومیت روبه مهمان کرده پرسید: شما ریس اداره ای پدرم هستید؟ مهمان گفت: بلی مگربه تو کی گفته.
احمد فورا ً جواب داد آقا کسی نگفته از چاپلوسی های پدرم دانستم.
نامه ای سفید
داکتر دارالمجانین دید دیوانه ای کاغذ سفیدی در دست گرفته و مرتب آنرا مطالعه میکند پرسید: این کاغذ چیست؟ دیوانه گفت: نامه ای است که از زنم برایم رسیده است داکتر گفت : پس چرا سفید است؟ دیوانه گفت: مدتی است بامن قهراست وحرف نمیزند.
فرق آهن وطلا
معلم: سلیم اگر یک قطعه آهن در مجاورت هوا گذاشته شود چه میشود؟
سلیم: انرا زنگ میزند.
معلم: و اگر یک قطعه طلا را بگذاریم چه میشود؟
سلیم: مفقود میگردد.
سودا
خانم به شوهر: عزیزم برو واز بازار سودابیار
شوهر: در بیرون باران است سگ هم به کوچه رفته نمیتواند.
خانم: خو سگ را همرایت نبر.
استاد مرحوم
استاد که شاگردان را به میله به باغی برده بود هنگام گرفتن عکس دسته جمعی گفت: شاگردان عزیزمن این عکس را میگیرم فردا چون شما به این عکس بنگرید خواهید گفت این همان احمد است که داکتر شده این محمود است که انجینر شده و این...
پسر شوخی ازمیان شاگردان صداکرد واین استاد مرحوم است که جان به حق سپرده است.
پسر و مادر
مادرجان ما وشما از چه پیدا شده ایم. مادرگفت: پسرم از خاک پسر گفت چرا وقتی مرا میشوئی لای نمیشوم.
بچه ای فلم
آرین: علی تو خو گفتی که مه ده فلم کارکدیم ده کجایش کارکده ای که مه ندیدمت؟
علی: اگرمتوجه شده باشی ده آخرفلم یک تابوت تیرکدن مه ده بین هموتابوت بودم.
جمله
معلم دری:صمد من از صنف خارج شدم چگونه جمله است.
صمد: این یک جمله ای دروغ است زیرا شما هنوز در صنف هستید.
جنتری
روزی شاگرد مکتب به قرطاسیه فروشی رفت وگفت یک جنتری بدهید . قرطاسیه فروش گفت: چه قسم جنتری( دیواری ، جیبی...)
شاگرد گفت: جنتری بدهید که رخصتی زیاد داشته باشد.
چارزانو
پدر: پسرم در وقت نان خوردن همیشه باید چارزانو بنشینی
پسر: پدرجان من دوزانو دارم دوی دیگر از کجا کنم.
برق
یک نفر بسیار سیاه چهره بود شخصی از او پرسید چرا اینقدر سیاه استی؟
سیاه گفت وقتیکه من پیدا میشدم برق ها رفته بود.
تفتیش
یک روزتفتیش به مکتب رفت تا ازمکتب دیدن نماید وقتیکه به دهلیز داخل شد دریکی از صنوف بسیار صداهای عجیب وغریب خنده وگپ ها شنید ، به همان صنف داخل شد و یک بچه را از گوشش گرفت از صنف بیرون کرد خودش دوباره به صنف داخل شد گفت استاد تان کی است؟ شاگردان جواب دادند: همان را که ازصنف کشیدی استاد ما بود.
دوهمسایه
مردی به خانه ای همسانه خود رفت وگفت: خرتانرا برای یک روزبرایم بدهید. صاحب خر جوتب داد که خر درخانه نیست درهمین لحظه خر صدای خود را کشید.
همسایه به صاحب خر گفت :اونه خراست وتومیگویی نیست. صاحب خرگفت: تو به گپ من باورنداری وبه گپ خرباورمیکنی.
بزرگ
پسر: پدرجان من چه وقت بزرگ میشوم که از لت وکوب مادرم خلاص شوم؟
پدر: پسرجان من خودم هنوز انقدربزرگ نشده ام.
رازخانه
معلم از شاگردی خواست که جنگ های معروف را نام ببرد.
شاگرد بامعصومیت جواب داد: معلم صاحب مادرم گفته که رازخانه را افشا نکنم.
موتردربست
آصف میخواست از کارته نو به خیرخانه برود تکسی رادست داد وگفت: تا خیرخانه چند میبری؟ دریور جواب داد:دربست صد افغانی آصف گفت: من پنجاه افغانی میدهم ودربازمیروم.
دهن اسپ
خانمی از پسر همسایه ای خود پرسید :دست پدرت را چه شده است که بسته است؟ جواب داد: پدرم دستش را داخل دهن اسپ کرد با دندانهایش را شمارکند که چند ساله است.اما اسپ دهانش را بست تاانگشتان پدرم را شمارکند که چند انگشت است.
منع داخل شدن
مختار: فهیم جان تصمیم گرفته ام دروازه ای خانه ام را به روی تمام احمقها ببندم.
فهیم: تصمیم خوبی است اما خودت ازکجا داخل میشوی.
آش بازاری
مشتری: اوآش فروش درین کاسه ات دوتامگس است؟
آش فروش : پس میخواستی ده تا مگس میبود من اینجا روزصد نفر مثل تو را باید آش بدهم.
حساب مشکل
معلم ازشاگردی پرسید: اگرمن بخواهم یک دست دریشی تیارکنم ورخت آنرا مترپنجصد روپیه ومزد خیاط دوهزارروپیه باشد جمعا ً باید چقدرپول داشته باشم
شاگرد بعد از کمی فکرکردن گفت: استاد یکدست دریشی تیاربخرید کار آسان و کم قیمت است.
بیماری عجیب
مردی به داکتر مراجعه کردوگفت: بدون هیچ دردی احساس کسالت میکنم، داکترازبرنامه روزانه اوپرسید.
مردگفت: داکترصاحب صبح باصدای خروس بیدارمیشوم تمام روز مثل خر کارمیکنم مثل گاونان میخورم مانند خرس میخوابم.
داکتر گفت: بهتر است به وترنر( داکترحیوانات) مراجعه کنی.
پس انداز
معلم گفت: بچه ها میدانید که نیاکان ما قبل ازپیداشدن برق وگاز ونفت چه میکردند.
یکی ازشاگردان دست خود را بلند کرد وگفت: هیچ معلم صاحب پیسه های شانرا پس اندازمیکردند.
سجده
شخصی خانه بکرایه گرفته بود چوبهای سقفش بسیار صدامیکرد کرایه نشین به صاحب خانه گفت: سقف خانه ای تانرا اصلاح کنید.
صاحب خانه گفت: آنها ذکرخداوند را میکنند. کرایه نشین گفت: خوب است امامیترسم این ذکرمنجر به سجده نشود.
عرق
مردی درتابستان ازپیشاور به کابل آمد ازاوپرسیدند آنجا چه میکردی؟
گفت : عرق
رادیو
شاگرد: استاد رادیو را باید مذکر گفت یا مونث؟
استاد: مونث چون هروقتیکه چالان شود مشغول گپ زدن است.
مدال
طفلی درجالیکه عکسهای مجله را میدید ازپدرش پرسید: این مدال ها را به چه خاطر به این نفر داده اند؟
پدرش گفت: بخاطریکه او قهرمان جنگ است طفل پرسید: پس چرا برای خودت ومادرم چنین مدال نداده اند.
اشتها
میزبان ازمهمان پرسید که اشتها داری؟ مهمان گفت : من بیچاره درجهان همین چیز را دارم.
خودش هم درکوزه
دوکانداری کوزه ای داشت هر وقت از پیش دوکان او جنازه ای را میبردند او سنگچلی در ان کوزه می انداخت. روزی یکی از دوستان دوکاندار به دیدنش آمد و دوکان او را بسته یافت از دوکاندارهمسایه پرسید که رفیقم کجاست ؟ گفت درکوزه.
جواب درست
قاضی: نام وتخلصت چیست؟ دزد: جانی سارق زاده قاضی: شغلت چیست؟ دزد: سرقت
قاضی: محل سکونت تو کجاست؟ دزد: بیشتروقت ها زندان.
امر��کا��ی وعرب
یک امریکائی وارد الجزایرشد ومردعربی که انگلیسی میدانست رهنمایش بود هرجا را که به او معرفی میکرد امریکائی می گفت: ما بسیارخوبترازاین داریم. مرد عرب ساختمانی را نشان داد تا نام آنرا بگوید امریکائی گفت ماازین نمونه هزارها داریم.
عرب گفت: این را قبول دارم چون این جا دارالمجانین است.
فخر
دزدی داخل منزلی شد درآنجا چیزی جزبوتل شکسته ای رنگ نیافت اوبه دیوارخانه چنین نوشت: فخرمیکنم به انصاف خود...
سپر
مردی باسپربرای جنگ رفته بود ازقلعه ای سنگی برسرش زدند وسرش را شکستاندند.بسیارقهرشد و گفت: ای مرد ،کوری این سپر بزرگ را ندیدی که سنگ برسرمن زدی.
دل تان را میسوزاند
نذیر به خانه ای یکی ازدوستان مهمانی رفت صاحبخانه مسکه ونان وعسل برای او آورد نذیر مسکه را با نان و عسل خورد و باقی عسل را هم با انگشت می لیسید صاحبخانه به او گفت: عسل خالی نخورید دلتان را میسوزاند. نذیر در حالیکه کاسه را می لیسید کفت: خدامیداند دل کی را می سوزاند.
راست یادروغ
روزی لیلیماه از مادرش پرسید چرا زاغ را درقفس نگه داشته اید؟ مادرش بالحن جدی گفت: میگویند زاغ دوصد سال عمرمیکند میخواهم ببینم راست است یادروغ
خوشی
معلم : سلیم جان بگو چه وقت بسیار خوش استی؟
سلیم: معلم صاحب روزیکه مکتب رخصت باشد.
نام زن ابلیس
ازعالمی پرسیده شد که نام زن ابلیس چه بوده است.
عالم گفت: من درنکاح انها حاضر نبودم.
مرد بخیل
گدای ازخانه ای ثروتمندی چیزی خواست شخص ثروتمند گفت: مسعود بچیم به مرجان بگو تابه لولو بگوید واو به کافور بگوید که برای این فقیر لقمه نانی بدهد.
گدا گفت : یا الله به میکائیل بگو که به جبرائیل بگوید واو به ملک الموت بگوید که روح این مرد بخیل را بستاند.
پیامبری
شخصی ادعای پیامبری کرد اورا گفتند: این قفل را بدون کلید بازکن تا به تو باورکنیم گفت : من پیامبرم نه قفل ساز.
جوان بیست ساله
مرد سرمایه داری به نوکر خود گفت : برو یک جوان بیست ساله را بیاور با دخترم را با او عروسی کنم.
نوکربعداز چند ساعت دوباره برگشت و گفت: خان صاحب یک جوان بیست ساله پیدانشد ، دوپسر ده ساله را آوردم.
علت مرگ
مردی به دوست خود گفت: خبرداری که فلان رفیق ما از دنیا رفت؟ دوستش کفت: نه سبب مرگش چه بود؟ مرد گفت: آن بیچاره علت زندگیش معلوم نبود چه برسد به علت مرگش.
شترها
مرد چرسی مشت خود را بند نموده وبه چرسی دیگر گفت: بگو درمشت من چیست؟ چرسی دومی گفت: شترها
چرسی اولی گفت: ای حرامزاده دیده بودی
نصوار
مردی درملی بس سوار بود از شخصیکه درچوکی پهلوی او نشسته بود پرسید: وطندار نصوار خود را درکجا تف کنم ؟ آن شخص گفت : درجیب نفریکه پیشرویت نشسته است.
آنمرد پرسید: چطور؟ دومی گفت: مثلیکه من درجیب تو تف کردم و تو آگاه نشدی.
پسر اره
روزی اهل ده چاقویی پیدانموده آنرا نزد ملک خود آورده پرسیدند: این چیست؟
ملک گفت: این بچه اره است که هنوز دندانهایش نبرامده است.
ترجمان
ازگل محمد پرسیدند : به عربی آش سرد شده را چه میگویند؟
گل محمد که عربی نمیدانست گفت : عربها هیچوقت آش را نمیگذارند که سرد شود.
شک
مادر: جاوید به آشپزخانه داخل نشوی که درانجا جن های زیاد وجود دارد مبادا تورا آزاربدهند.
جاوید: مادرجان هرروز که میوه وغیره چیزها گم میشوند آنرا همین جن ها میخورند و خودت برمن شک میکنی.
خریداری دنیا
چرسی اولی به دومی: فردامن تمام دنیا را میخرم
دومی : چطورمیخری درحالیکه من آنرا نمیفروشم.
آخرین سخن
پدرشبنم فوت کرد چند روزبعد دوست پدرش برای دعا آمد ضمن گفتگو از شبنم پرسید: آخرین سخن پدرت چه بود او چه وصیت کرد؟
شبنم گفت: کاکا جان تا آخرین لحظه ای حیات پدرم مادرم بالای سراو نشسته بود اوچیزی گفته نتوانست.
مرمی
معلم خطاب به یکی از شاگردان : احسان مثل مرمی به بازار برو ویک تباشیر خریده ودوباره بیا.
احسان: معلم صاحب مرمی که فیر شد دوباره برنمیگردد.
صرافی
فضل الله در صرافی کاکایش نشسته بود یک دهاتی از ان جا میگذشت دید دردوکان غیر ازپیسه چیزدیگری نیست پرسان کرد دراینجا شما چه میفروشید فضل باخودش گفت بیا این دهاتی را مسخره کنم به همین سبب گفت : خر میفروشیم.
دهاتی گفت : غیر از خود دیگر هم نمونه دارید.
روشنی
معلم : وحید خودت بالای درس دیروز روشنی بینداز.
وحید: معلم صاحب گروپ دستی ندارم.
فرار
پدر: راتب چرا امروز از مکتب فرار کردی
راتب: پدرجان فرارنکردم بلکه قدم زده به خانه آمدم.
باران زیاد
استاد فاکولته زراعت از محصلی پرسید حفیظ الله بگو درجاهای که باران زیاد میبارد چه فراوان است.
حفیظ : استاد درانجا گل ولوش زیاد پیدامیشود.
بزکشی
پهلوانی با اسپ خود از همه پیش شد مردی ازخوشحالی آواز داد وبخودستائی پرداخت. کسی که درکنارش بود گفت: حتما ً این اسپ ازتو است. گفت : نه ولیکن افسارش ازمن است.
آشنائی
شخصی از راهی میگذشت جمعی را دید که بخوردن طعام مشغول اند. بدون تعارف پهلوی آنها نشسته شروع بخوردن کرد.
یکی ازحاضرین پرسید: شما با کدام یک از ما آشنا اید؟ گفت: این غذا آشنا ورفیق من است.
رفتن حج
شخصی نزد دوست خود رفته گفت: میخواهم به حج بروم ، دوستش گفت چه مشکلی دارد کارخوبی است.
گفت: مشکل دراین است که پول ندارم، دوستش گفت : اگرپول نداری شرعاً حج برتو واجب نیست. گفت من ازتوپول خواستم نه فتوا.
دشمن
معلم : سخی دشمن را تعریف کن؟
سخی : معلم صاحب من خو دیوانه نیستم که دشمن را تعریف کنم.
گچ
داکتربه مریض: اگر پایت را گچ بگیرم دوصد افغانی میشود.
مریض: داکترصاحب پولم کم است نمیشود صد افغانی بگیرید و پایم را کاگل نمایید.
ورنه
نوکر: خان صاحب کارهای خانه زیاد شده تنخواه من کم است آنرا اضافه کن ورنه...
خان : ورنه چه خواهی کرد. نوکر: ورنه به همین تنخواه کم گذاره میکنم.
میخه طویله
دهقانی درمزرعه اش نشسته نان میخورد سواری از انجا عبورمیکرد. دهقان گفت: بفرمائید. سوارفورا ً ازاسپ پیاده شده وپرسید: میخ طویله اسپ را کجا بکوبم ؟ دهقان که از سخن خود کاملا ً پشیمان بود و گمان نداشت چنین نتیجه ای بدهد گفت: به سرزبان بنده.
آب
طفلی نیم شب ازخواب بیدارشده وبه مادرش گفت: برایم یک گیلاس آب بیاور. مادرش گفت: چپ باش ورنه میروم وچوب را آروده ترا میزنم.
طفل گفت : مادرجان وقتیکه چوب را آوردی برای من یک گیلاس آب بیاور.
صرف غذا
طفلی را پرسیدند که پدرت روزچند بارغذا میخورد؟
وی جواب داد: هیچ . بازپرسیدند که آیا ممکن است کسی باشد وهیچ نخورد؟ گفت بلی بخاطریکه پدرم قبلا ً فوت کرده است.
تصادم
دو موتر باهم تصادف نمودند.ازداخل یک موتر آدمی چاقی برآمده با قهر و غضب به دریور طرف مقابل گفت : زود بگو گناه از کیست؟ دریور لاغر که ترسیده بود گفت : تا آمدن ترافیک گناه من.
دودیگ
یما به خانه ای قسیم مهمان شد قسیم از یما پرسید برایتان قورمه درست کنم یا پلو؟
یما گفت : فکر میکنم دودیگ ندارید.
نصیحت
پیرمردی به جوان احمق نصیحت میکرد ضمن گفتگو به او گفت: توباید به حرفهای من خوب گوش کنی چون از تو عاقلترم و چندین پیراهن از تو زیادتر پاره کرده ام .
جوان احمق گفت: اگر عاقلتر میبودی چرا پیراهن هایت را پاره میکردی.
چیدن میوه
استاد: شمس الله چه موقعی برای چیدن میوه سیب مناسب است؟
محصل زراعت: استاد موقعی که دروازه باغ بازباشد وباغبان خواب باشد و سگ او هم بسته باشد.
سعدی یا حافظ
معلم دری از شاگردی پرسید: به نظر تو مقام سعدی درشعر بلند تراست یا ازحافظ؟
شاگرد دانشگاه ادبیات فورا ً جواب داد : معلوم است که از حافظ بخاطریکه همه میگویند خدا حافظ وتا حال هیچ کس نگفته که خدا سعدی.
قاضی ومجرم
قاضی : وقتیکه من وکیل بودم تو مرغی را دزدیدی وقتی من وکیل رسمی شده تو خری را دزدیدی فعلا ً که من قاضی ��د�� ام تو گاوی را دزدیده ای؟
مجرم: قاضی صاحب همانطوریکه شما ترفیع مینمائید من هم ترقی میکنم.
لباس چرک
از نیما پرسیدند: لباست چرک شده چرا آنرا نمیشوئی؟ گفت: چون دوباره چرک خواهد شد ، چرا زحمت بیهوده بکشم؟
گفتند: چه فرقی میکند دوباره هم خواهی شست. گفت: من برای لباس شوی خلق نشده ام کارهای دیگری هم دارم.
کم از تونیستم
جمشید درراه روان بود ناگهان خراو را لغت زد. جمشید برگشت وخرا چند لغت زده گفت من از توکم نیستم.
اینجانب
استاد دانشگاه اقتصاد رایک شاگردی به یک سنگ زد
استاد: کدام احمق بود؟
شاگرد: اینجانب
استاد: اینجانب بدکرده ، اشتباه کرده ، غلط کرده....
چراغ سرخ
مردی هنگام رانندگی از مقابل چراغ سرخ ترافیکی عبورکرد. ترافیک دریور را گرفت وگفت : چراغ سرخ را ندیدی؟
گفت : چرا دیدم اما آمرصاحب شما را ندیدم.
چاره چیست
احمد: معلم صاحب من فکرمیکنم که زلمی لیاقت صفر را نداشت شما چرا برایش صفردادید؟
معلم : بلی لیکن چه چاره کنم از صفرنمره پاهین ترنیست.
فیل درکجا پیدامیشود
کریم : رحیم خان فیل در کجا پیدا میشود؟
رحیم : کریم خان فیل آنقدر بزرگ است که هرگز گم نمیشود.
درس خواندن
صمد به برادرزاده ای خود گفت: شنیدم بادرسهایت بسیار دلچسپی داری؟
برادرزاده: بلی کاکاجان بسیارشوق دارم ازهمین سبب است هر صنف را سه سال میخوانم.
زهره پلنگی باشد!
بازرگانی زنی زیبا ، زهره نام داشت چون به سفر رفت او را به معتمدی سپرد وکاسه ای نیل ( جوهر) نیز بدو داد تا هرگاه زهره خطایی کند قطره ای نیل بر دامن ا و بچکاند .
پس از چندی به معتمد نوشت:
کاری نکند زهره که ننگی باشد برجامه او زنیل رنگی باشد
معتمد جواب نوشت:
گر درسفر خواجه درنگی باشد تا ماه دگر زهره پلنگی باشد!
کفاره درویش
درویشی بی سروپا خواجه ای را گفت : اگر من بردرسرای تو بمیرم با مرده من چه میکنی؟
گفت: تراکفن کنم وبه خاک سپارم
گفت: امروز که زنده ام مرا پیراهنی بده وچون مردم بی کفن به خاکم سپار.
تا اینجا دوستت دارم
آورده اند که مولانا سودایی میرزا بایسنفر را دوست داشت روزی در بالای بام خانه نشسته بودند میرزا به او گفت اگر مرا دوست داری خود را از بام خانه به زیر انداز ودر دوستبی من جان بباز
مولانا فورا برجسته واز بالای بام تند دوید ولی چون به کنار بام رسد ایستاد وگفت: ما شما را تا اینجا دوست داریم وبس
رادیولوژست
داکتر شیر رادیولوژیست ازمریض عکس گرفته به مریض میگوید: در عکستان یک شکستگی به دنده راست دیدم، با فتوشاپ درستش کردم.
تصدیق رانندگی
مردی که درفراگرفتن رانندگی رنج بسیارکشید ولی نتوانست تصدیق یا گواهی نامه به دست آورد ناچار بدون تصدیق به رانندگی پرداخت.
روزی خلافی کرده پولیس او را دید وگفت: بزن کنار آن مرد کنارزد ومنتظر ایستاد تا پولیس آمده وگفت: گواهی نامه ات را بده
مرد برآشفت وگفت : مرد حسابی دادی که می خواهی.
شهادت مرده شوی
شخصی بر کسی دعوی کرد قاضی از او گواه خواست. مدعی مرد بذله گویی را به گواهی نزد قاضی آورد.
قاضی از اوپرسید: هیچ مساله ای میدانی
گفت: آنقدر که شرح ان نتوانم گفت.
قاضی پرسید: خواندن قران میدانی؟
گفت: به ده قرائت
قاضی که او را مرد حاضر جوابی دید گفت: هرگز مرده شویی کرده ای>
گفت: شغل آبا واجداد من مرده شویی بوده است
قاضی پرسید چون مرده را بشوی وکفن کنی و درتابوت گذاری چه میگویی؟
گفت: میگویم خوش به حال تو که مردی وبرای ادای شهادت به نزد قاضی نرفتی.
دالر
زن ترک دلار��ای شوهرش را بر ��یدا��د و روی آنها دراز میکشد.وقتی شوهرش علت اینکارا می پرسد زنش میگوید:آخه دلار دائم در نوسانه من هم میخواهم گاز بزنم.
پاسح غلط میدهم
شاگردی پدر را می گفت :بابا جان درمکتب اول کسی که پاسخ استاد را میدهد من هستم
پدر گفت پس چرا ملای مکتب همیشه از دست تو شکایت دارد ونمره هایت از صفر بالاتر نمیرود.
شاگرد گفت : بابا جان همیشه پاسخ غلط را میدهم
وصیت سگ وقاضی
شخصی سگی داشت وآن را بسیاردوست داشت چون آن سگ بمرد او را غسل داده کفن نمود و در قبرستان مسلمانان دفن کرد این خبر رابه قاضی ولایت داند و او را به جهت مجازات حاضر کردند.
قاضی مرد را به زندان محکوم کرد اما وی سر به گوش قاضی گذشت وگفت این سگ پولی داشت ووصیت کرده است که قسمتی از ان پول را به شما بدهم.
قاضی گفت : ان مرحوم مرد چرا مرا به جنازه اش خبر نکردی.
وضو
مردی میمیرد به وصیتنامه اش مینویسد نماز و روزه قضا ندارم فقط برایم 50 سال وضو بگیرید.
طبیب
میگویند که سقراط حکیم درراهی نشسته بود ، مردی را دید که میگریزد ومرد دیگری به دنبال اودوان دوان فریاد میزند که جانی است بگیرید بگیرید . چون به سقراط رسید. سقراط از او پرسید: جانی یعنی چه؟
گفت: یعنی میکشد.
سقراط گفت: پس بگو قصاب
گفت: نه آدم میکشد.
سقراط گفت: پس مقصودت سرباز است
گفت: نه درموقع صلح میکشد.
سقراط گفت : پس بگو جلاد است
گفت: نه وارد خانه مردم شده ، بی گناهان را میکشد.
سقراط گفت: پس بگو طبیب است.
گنجشک
گنجشکی وفیلی نزاع میکردند وگنجشک دایما با نوک خود بر سر فیل میزد در این هنگام فیل خرطوم خود را بلند کرده ومحکم بر سر گیجشک کوبید و تمام پرهای گنجشک فروریخت.
فیل رو به گنجشک کرده وگفت: خوب حالا دیگر نیرویت کم شده
گنجشک گفت: تازه اول گشتی است چون من تازه لباس هایم را در آوردام.
یک دقیقه صبر کن
ملا الیاس را گویند که روزی از خواوندتعالی پرسید : خواوندا هزار سال چه اندازه وقت به نظر شما است.
گفت: به نظر من یک دقیقه
گفت : هزار دینار به چه اندازه
گفت به اندازه درهمی
گفت: پس درهمی به من ده
گفت: یک دقیقه صبرکن
Help
آمریکای داشت به دریای خزر غرق میشد، هی داد میزد:
Help me, help
رشتیه از انجا رد میشده میگوید: احمق جان اگه جای کلاس زبان کلاس شنا رفته بودی حالاغرق نمیشدی
دعای مرد عابد
مرد عابدی مقداری گندم به آسیاب برد تا آرد کند.
آسیابان گفت: امروز وقت ندارم، برو فردا بیا
عابد گفت: من مردی با خدا وزاهدم ، اگر گندم مرا آرد نکنی ودلم بشکند دعا خواهم کرد تا خدا آسیایت را خراب کند
آسیابان گفت: اگر راست میگویی دعا کن تا خدا گندمت را آرد کند که محتاج من نباشی.
واین همه به خانوم ها
در آغاز خلقت، آفریدگار جهان چون به خلقت زن رسید، دید مصالح سفت و سخت را در آفرینش مرد به کار برده و دیگر چیزی نمانده است. در کار خود واله گشت و پس از اندیشهای چنین کرد:
گردی رخسار از ما، تراش تن از پیچک، چسبندگی از سرش، لرزش اندام از گیاه، نازکی از نی، شکوفائی از غنچه، سبکی از برگ، پیچ و تاب از خرطوم پیل، چشم از غزال، نیش نگاه از زنبور، شادی از نیزهی نور خورشید، گریه از ابر، سبک سری از نسیم، بزدلی از خرگوش، غرور از طاووس، نرمی از آغوش طوطی، سختی از خاره، شیرینی از انگبین، سنگ دلی از پلنگ، گرمی از آتش، سردی از برف، پرگویی از زاغ، زاری از فاخته، دو رویی از لکلک و وفا از مرغابی نر گرفت و به هم سرشت و زن را ساخت و به مردش سپرد
یک موتر همرای یک گنجشک تکر کرد، گنجشک بی هوش شد، وقت به هوش آمد دید که به قفس هست، گفت وای موتر وان بیچاره حتمآ مرده مرا بندی کردن
مرد ها بر اثر کمبود عاطفه ازدواج میکنند، بر اثر کمبود حوصله طلاق میدهند و بر اثر کمبود حافظه دوباره ازدواج میکنند
یک نفر بچه اش را از مکتب اخراج کرده بودند، آمد به مکتب گفت چرا بچه ام را اخراج کردید معلم گفت ازش پرسان کردم که بت بامیان را کی خراب کرد جواب نداد، پدر بچه گفت به خاطر همین گپ بچه مره از مکتب خارج نمی کردین من بوت سازم میگفتین به بامیان یک بوت دیگه درست میکردم.
یک زن به شوهر خود گفت از چی من زیاد خوشت میاید، از اندام مقبولم، از روی زیبایم، قد بلندم، شوهرش به طرفش سر تا پا سیل کرد گفت مره از بی شرمی تو خوشم می آید
یک بچه رفت بود سفر وقت بر گشت دید که پدرش و برادرش ریش های شان بلند شده، بچه یکدم شروع کرد به گریه گفت بگوئید چی شده من طاقت دارم، پدرش گفت بچه خر چرا ریش تراش را همرای خود برده بودی
یک فامیل رفته بودند غرقه به میله، زنش گفت فرش زیر درخت بندازیم خوب هست، شوهریش گفت نه در بین سریک بندازیم بهتر هست، زنیش گفت موتر ها ما را میزند... خلاصه زیاد دعوا کردند آخر فرش را روی سرک انداختند، چند دقیقه بعد یک لاری آمد طرف شان، هر چه که آرنگ زد اینها تکان نخوردند، آخر لاری هم کات کرد خورد به درخت، مرد به زن خود گفت دیدی، حالا اگر زیر درخت میبودیم لاری مارا زده بود.
از یک نفر پرسان کردند که شیر هستی یا روباه، گفت خر چی عیب داره
سه زن پیر میخواستن عروسی کنند، به روز نامه اعلان دادند: یک زن بگیر و دو تا دیگه هم مفت بگیر
یک نفر کته خرج بود یک روز تکسی سوار شد وقت رسید به مقصد دریوری تکسی گفت 400 افغانی میشه نفر بریش هزار افغانی داد گفت همه از خودت بخاطر 600 افغانی برایم آرنگ بزن تا کیف کنم
اگر همه زنبور های دنیا ترا بگزند حقت هست، چون خیلی گل هستی
وقت ملا نصرالدین مرد وصیت نامه اش را خواندند و نوشته کرده بود من همه نماز های خود را خواندم فقط برای من بیست سال وضو بگیرید.
میدانید بزرگترین ریسک کردن دنیا چیست ؟ این هست که اسهال باشید و بخواهید گوز بزنید
دختر های بیچاره با هزار آروز عاشق یک بچه میشوند، ولی بچه ها با یک آروز عاشق هزار دختر میشوند
از یک نفر پرسان کردند که سرک چی معنی؟ Dead End گفت میری میری میری باز دیگه نمیری
یک نفر دنبال سرویس میدوید، یک نفر بریش گفت فکر نمی کنم که به این سرویس برسی، نفر گفت دعا کن که برسم، چون دریوری آن سرویس من هستم
یک نفر با عجله آمد به خانه، به زن خود گفت زود بکس ها را بسته کن، من ده ملیون دالر جایزه برنده شدم، زنش گفت بکس ها را برای لندن بسته کنم یا برای آمریکا، نفر گفت بمن مربوط نیست، زود تر بکس ها را بسته کن و ازینجا برو
دو نفر جنگ کرده بودند، یک نفر از یخن یکی دیگه گرفته بود، نفر گفت ترا بخدا یخنم را یلا کن پاره میشه گوشم را بگیر کش کن
یک نفر بچه اش میترسیده که سوار خر شوه، پدرش میگفته سوار شو بچیم کاکایت هست نترس
یک نفر دعا میکرد، میگفت خدا من را نیامرز، بریش گفتن این چه قسم دعا کردن هست، نفر گفت من شکسته نفسی میکنم
یک بچه بدنبال دختر میرفته، دختر بریش گفت از خود خواهر و مادر نداری که دنبال من میائی؟ بچه گفت دارم ولی خواهر و مادرم فعلآ رفتند مزار
یک نفر زیاد چاق بوده، داکتر برایش گفت باید روز چهار کیلو متر پیاده راه بروی، نفر بعد از یک ماه زنگ زد به داکتر گفت داکتر صاحب رسیدم به مرز پاکستان به تورخم راه نمیدهند پیش برویم من چه کار کنم
یک مرد احمق به زن میگه چپ باش، و یک مرد هوشیار به زن میگه، اگر لبانت بسته باشد بسیار مقبول معلوم میشود
یک دختر یک روز دعا میکرد، گفت خدا من چیزی برای خودم نمی خواهم، فقط یک داماد بسیار خوب برای مادرم بتی
یک نفر پیر میخواست بچه خوده لت کند، بچه اش گریخت رفت مسجد، پدرش رفت دم مسجد گفت بیا بیرون پای مره بعد از هفتاد سال عمر به مسجد واز نکن
یک نفر کست سفید گوش میکرده و گریان میکرده، میگویند چرا گریه میکنی، میگه دلم برای خواننده میسوزه بیچاره گنگه بوده
یک بچه به دختر گفت یک ماچ میتی ؟ دختر گفت نه ، بچه گفت بلا ده پسیت، بخاطر خودت گفتم، ورنه من خودم زن دارم
یک شوهر به زن خود گفت باید اعتراف کنم که اعتقاد به دین را از تو آموختم، چون تا پیش ازینکه با تو عروسی کنم باور نمی کردم که جهنم هم هست
بیک نفر گفتن بلند شو سحر است، گفت بگذار بخوابم، من خودم برایش فردا زنگ میزنم
یک بچه گریان کرده میرفت پدرش گفت که چه گپ شده گریان میکنی، بچه گفت عاشق شدم، پدرش گفت عاشق کی شدی، بچه گفت پدر جان هر کس که شما بگوئید
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم فکر نکن یاد تو بودم، کار نداشتم ولی می گشتم
یک زنگ زد به داکتر گفت داکتر صاحب ترا بخدا کمک کن طفلکم یک قلم را قرت کرده، داکتر گفت درست هست من حالا میایم، زن گفت داکتر صاحب تا شما میرسید من چکار کنم، داکتر گفت تا آنوقت همرای پنسل نوشته کن
ظاهر هویدا ریش پروفیسوری گذاشته بود، به مردم گفت هر سوالی دارید امروز بپرسید، بخاطریکه من فردا ریش خود را میتراشم
معلم از شاگرد خود پرسان کرد که چرا هر روز که آفتاب هست چتری میاری، شاگر گفت بخاطریکه روز های که باران هست پدرم چتری را میبرد
زن به شوهر خود گفت تو هر وقت به من میگفتی که مثل پیر زنها هستی، منم رفت�� موهای خوده ��وتاه کردم ببین خوب هست، شوهرش گفت بلی خوب هست ولی حالا مثل پیر مرد ها شدی
یک زن به شوهر خود گفت من برای پنج دقیقه میروم خانه همسایه و تو هر نیم ساعت یک بار دیگ را ببین که نسوزه
یک دیوانه از دیوانه دیگه پرسان کرد که چه وقت آمدی، گفت پس فردا، دیوانه دیگه گفت که تابحال پس فردا نشده، گفت خودم میفامم، خو کار داشتم کمی وقت تر آمدم
میدانی چرا اینقدر ستاره ها دورت جمعه شده اند، چون دنیا یک ماه دارد و آنم تو هستی
اگر عاشق شدی در شهر غربت سوار خر شو برگرد ولایت
میخواستم شمع باشم و تمام عمر برایت بسوزم، ولی نا مرد ها برق را اختراع کردند
یک نفر رفت پیش داکتر گفت داکتر صاحب من کمرم از صبح تابحال راست نمی شود، داکتر طرفش دید، گفت دلیلش معلوم هست، دکمه یخن قاقت را با دکمه پطلون ات بسته کردی
یک نفر زنش مرد، رفت همراهی خیاشنه اش عروسی کرد، ازش پرسان کردن چرا، گفت برای صرفه جوئی در خشو
یک نفر رفت ماه عسل، وقت بر گشت زنش گفت چرا مرا نبردی، شوهرش گفت که بخواب شیرین بودی، دلم نشد ترا بیدار کنم
اگر یک روز در یک جای تنگ و تاریک بودی، و دیدی که از دیوار هایش خون میریزد، نترس، بدان که در قلب من هستی
یک نفر مرمی خودر به مغزش ولی بعد از یک ساعت مرد، اگر گفتی چرا ؟ بخاطریکه مرمی یک ساعت به دنبال مغزش میگشته
یک نفر رفت به دیگه دنیا، گفتند بگو چطور شد که مردی، گفت من شیر میخوردم، گاو نشست به زمین
یک زن حامله رفت سونوگرافی، نفر گفت که دختر هست، زن گفت قربانش شوم بپرس که نامش چیست
یک نفر کینو را همرای پوست میخورد، گفتند چرا همرای پوست میخوری، گفت من میفهمم که داخلش چیست، پس چرا پوستش کنم
یک نفر را گفتند که وظیفه ات چیست، گفت یک نفر جاسوس هیچ وقت وظیفه خوده به کس نمی گوید
یک بچه از پدر خود پرسان کرد که خر ها هم عروسی میکنند، پدرش گفت بچیم تنها خر ها عروسی میکنند
یک زن رفت همه دندان های خوده کشید غیر از یکی، گفتن این را چرا نکشیدی، گفت همرای این میخواهم چادر خودرا بگیرم
یک نفر گودی پران فروشی واز کرده بود، ولی بعد از چند وقت نقص کرد، بخاطریکه گودی پران ها را به شرط چاقو میفروخت
معلم از شاگر پرسان کرد که برای قطع کردن برق باید چی کار کرد، شاگر گفت باید بل برق را تحویل نکرد
یک نفر کینو پوست کرده میرفت و پیش خود دعا کرده میرفت که داخلش کیله باشه
سه نفر رفتن دزدی، در همین وقت صاحب خانه آمد، هر کدام شان رفتن داخل یک بوجی، صاحب خانه با پای محکم زد به بوجی اول، صدای چارمغز آمد، به دومی زد صدائی نان خشک آمد، به سومی زد صدا نداد، باز زد صدا نداد، چند بار زده رفت، آخر نفر اعصابش خراب شد از بوجی بیرون شد، گفت این آرد هست صدا ندارد
یک نفر رفت پیش داکتر گفت؛ من هر شب خواب میبینم که همرای خر ها فوتبال بازی میکنم، کدام دوای چیزی نداری بتی تا بخورم و ازین خواب ها دیگه نبینم، داکتر گفت این دوا را بگیر وامشب بخور دیگه باز این خواب ها را نمی بینی، نفر گفت داکتر صاحب نمیشه از سبا شب بخورم، بخاطریکه امشب فایینل هست
یک مورچه افتاده بود داخل گلاس چای یک نفر خسیس و گشنه، نفر مورچه را گفت زود باش هر چه چای خوردی تف کن
یک موش رفت دوا خانه گفت مرگ من را دارید ؟
یک ورق کاغذ به سر یک نفر خورد، نفر مرد، رفتن کاغذ را دیدند که رویش نوشته شده است یک سنگ بسیار کلان
یک دختر رفت پیش ملا گفت ملا صاحب من هر وقت خود را به آئینه میبینم میگویم که من چقدر مقبول هستم، من گناه میکنم ؟ ملا گفت نه گناه نمی کنی، اشتباه میکنی
یک نفر میخواست خود کشی کند، همرای یک دیگ غذا رفت دم خط ترن، برایش گفتن تو که میخواهی خود کشی کنی، چرا غذا میبری میگه اگر تا یک هفته دیگه ترن نیامد چه کار کنم
یک نفر زن خود را لت کرده میرفت، ازش پرسان کردن که زنت چه کار کرده که او را لت کرده میری، گفت اگر میفهمیدم که چه کار کرده خو اورا میکشتم
یک سوزن رفت زیبائی اندام، بعد از چند وقت شد جوال دوز
یک نفر خوده کاندید ریاست جمهوری کرده بود و سخنرانی میکرد و میگفت جامعه افغانستان نیاز دارد از چنگ کمونیسم، سوسیالیسم، امپریالیسم خلاص بشه، یک پیر میرد خیست و گفت یک کار هم برای رماتیسم بکنید
یک نفر زنگ زد اداره مخابرات گفت نمبر تیلفون احمد را دارید، اداره مخابرات گفت نه نداریم، نفر گفت پس یک قلم و کاغذ بگیر من میگویم نوشته کن
از یک گوسفند پرسان کردن که بزرگترین آرزویت چیست، گفت این هست که مرا یک روز سیت پیش روی موتر بشانند
یک میخ رفته بود عروسی اینقدر رقص کرد و کمرک زد که کج شد
یک نفر رفته بود لندن، همرای زن خود به سرک چکر میزد، یک نفر برایش گفت گو مارنینگ، نفر هم گفت مارنینگ گود، زنش گفت چی میگفتی همرای این نفر، شوهرش گفت هیچی او گفت سلام علیکم منم گفتم علیکم سلام
یک نفر را گفتن می فهمی پل را برای چی میسازند، گفت بلی بخاطر اینکه کشتی ها از زیرش تیر شوند
یک نفر ساعتش از کار افتاد، وقت ساعت خود را واز کرد دید که یک مورچه داخل ساعتش مرده، گفت فامیدم، دریور ساعتم مرده
یک روز یک مار زیاد خفه و غمگین بود، ازش پرسان کردن چی گپ هست، گفت یک عمر عاشق باشی آخر هم بفهمی که عاشق یک شلنگ بودی
هر روز یک فیل می آمد خانه مورچه ها را خراب میکرد، یک روز مورچه ها تصمیم گرفتن که همرای فیل جنگ کنن، وقت فیل آمد همه مورچه بجانش چسپیدن، و فیل خوده تکان داد همه مورچه ها افتاد، یک مورچه به گردن فیل بند مانده بود، دیگه مورچه ها از زیر صدا میکردند غلام علی خفکش کن
یک روز ملا نصرالدین وضوع گرفت، یک لنگ بوتش به آفتاد، هر کار کرد نتوانست بگیرد، آخر روی خوده دور داد گوز زد گفت وضوع خوده بگیر و بوت مرا پس بتی
یک نفر کل رفت سلمانی، همه سرش خنده کردند، گفت چرا خنده میکنین من آمدم آب بخورم
یک نفر دستش به پشتش نمی رسید، زیر پای خود چوکی گذاشته بود
از یک نفر پرسان کردن که چرا ماهی ها گپ نمی زنند، گفت تو هم اگر دهنت پر از آب می بود نمی توانستی گپ بزنی
یک روز یک نفر خوده به موش مرده گی زده بود پشک خوردیش
یک جای جشن بود، یک نفر داخل میدان بود رقص کرده میرفت و هر چیز خورده میرفت، ازش پرسان کردن که ترا که دعوت کرده، گفت من از فامیل عروس هستم، میگویند این خو جشن سالگره هست
یک نفر داخل سرویس استاد بود، یکدم دید که بند بوتش واز هست، به نفر پهلویش گفت اگر زحمت هم میشوی همی میله را بجای من بگیر تا من بند بوت خوده بسته کنم
یک نفر 19 تا طفل داشت، برایش گفتند چرا یک طفل دیگه نمی آوری ؟ گفت اولاد کمتر زندگی بهتر
یک نفر صد افغانی خیرات انداخت داخل صندوق خیرات، ده متر پیش رفت موتر او را زد، و دید که یک نفر دیگه هم خیرات میندازد ، جیغ زد گفت ننداز که این صندوق خراب هست
یک روز یک نفر از روی سرک یک نمبر تیلفون یافت، زنگ زد به همان نمبر گفت من شماره شمارا پیدا کردم آدرس بدهید تا برای تان بیارم
یک نفرچرسی تاکسی را دست داد و گفت مشتقیم، تاکسی پنج متر پیشتر استاد کرد، نفر گفت ای بابا مه خو میخواستم آنجا پیاده شوم
یک نفر سر کوچه شست، کوچه رفت به کونش
بر اساس آخری مصوبه پارلمان افغانستان دیوانه بودن جرم نیست، پس مزاحم نمی شوم مصروف باش
خیلی دلم میخواهد تورا زود زود ببینم، ولی تکت باغ وحش قیمت هست دیگه
یک نفر عینکش بدستش بود هر طرف دور میداد، باز عینک خود را به چشم خود پوشید سرش دور خورد و محکم خورد به زمین
یک زن به یک اخبار اعلان ازدواج نوشته کرده بود: من یک زن هستم تحصیل کرده، نجیب، پول دارد، موتر دار، مقبول، موهای سیاه، کمر باریک، اندام مناسب حاضر نیستم با هیچ مرد ازدواج کنم، فقط اعلان دادم تا دل مرد ها بسوزد
بزرگترین دشمن انسان ها پول هست، پس هر چی پول داری بتی بمن و خود را از دشمن داری خلاص کن
یک مادر کیک میخواست خود کشی کند، رفت زیر یک چبلک خواب کرد
یک نفر از سرک تیر میشد دید که یک روباه مرده افتاده است، گفت خوب هست که مرده ورنه حالا مرا بازی میداد
یک نفر گفت زود باش یک پارچه نان بتی، نان برایش دادن خورد، گفت خیر ببینی، آب به گلونم بند مانده بود
یک چوبک گوگرد سر خودرا میخارید یکدم در گرفت
یک روز دو تا چوچه مرغ عاشق همدیگرشده بودند، ولی وقتی کلان شدند دیدند که هردوی شان خروس هست
غم با همه نامردی هایش هر شب به سراغم می آید ای دوستان بی وفا از غم یاد بگیرید
دنبال کسی نباش که بتوانی با آن زندگی کنی، بلکه به دنبال کسی باش که بدون آن نتوانی زندگی کنی
چارلی چاپلین گفته بود : شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حالا که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص
یک نفر را گفتند که تلخ ترین خاطره زندگیست چیست، گفت این هست که یک طفل را بخاک میکردم پیشم زاری میکرد کاکا جان مرا زنده بگور نکن
عشق تو در دلم مثل یک افغان هست که نمی خواهد از ایران برود بیرون
یک خبر نگار تلویزیون از یک نفر در ولایت غور پرسان کرد که چرا سرک های تان پخته نشده، گفت بسم الله رحمن الرحیم، سلام خدمت رئیس جمهور، سلام خدمت نماینده های پارلمان، سلام خدمت بابای ملت محمد ظاهر شاه و خدمت تمام بینده گان تلویزیون و بعد من از ولایت غور نیستم
یک دختر به نامزادش گفت به چشمایم نگاه کن ببین که چطور چشم هایم همرایت حرف میزند، نامزادش گفت پلکک نزن که صدایت قطع وسل میشود
یک نفر رفت خانه رفیق خود هر چی تق تق کرد کس دروازه را واز نکرد، پیش خود گفت فکر کنم دروازه خراب هست باید زنگ بزنم
یک نفر را گفتند ازینکه زن خودرا اینقدر عزیزم صدا میکنی چی احساسی داری، گفت احساس گناه، گفتند چطور، گفت بخاطریکه نامش یادم نیست
اگر یک روز صبح از خواب بیدار شوی و ببینی که همان کسی که خیلی دوست داری رفته از خانه...........چای صبح چی میخوری ؟
هروقت پیشم نیستی دلم برایت تنگ میشود، و هروقت که پیشم هستی دلم برایت تنگ میشود، لعنت بر تو که بودن و نبودن تو یکی هست
موتر زیر بار، یار زیر کار هردویش مینالند ولی این کجا و آن کجا
یک نفر خرمن گندمش در گرفته بود جیغ زده میرفت خرمنم.....خرمنم.............خرمنم ......خرمنم.......خرمنم..........خرمنم..........خرمنم
میفامی چرا خداوند برای همه دو دست، دو پا، دو چشم، دو گوش داده و یک قلب ؟ بخاطریکه تا بگردی دیگه اش را پیدا کنی
یک دختر رفت مسجد به ملا گفت اگر مرا یک بچه ماچ کند چی میشود، ملا گفت میروی دوزخ، باز دختر گفت ملا صاحب اگر شما ماچ کنید چی میشود، ملا گفت ای شیطان میخواهی بروی جنت ؟
یک زن به شوهر خود گفت که عمیق ترین ماچ دنیا را امروز برایت میدهم، شوهرش لب خودرا نزدیک آورد زنش لوله جاروی برقی را بند کرد به لب شوهرش
اگر یک کلاغ در آسمان تخم کرد و تخمش به زمین نیافتد پس چی شده ؟ حتمآ کلاغ نیکر داشته
دو نفر را پولیس گرفته بود میبرد طرف استیش پولیس، یکدم یک دیوان آمد دست خوده انداخت گردن آن دو نفر به پولیس گفت ما سه نفر را کجا میبرین
یک نفر رفت خواستگاری نام دختر پروانه بود و این بچه اورا آهو صدا میکرد، یکدم دختر گفت نام من پروانه هست آهو نیست، نفر گفت حیوان حیوان هست دیگه فرقی ندارد
یک نفر به سرعت 180 کیلو متر در ساعت میرفت، پولیس او را استاد کرد گفت لیسنس داری نفر گفت نه ندارم، گفت سند موتر داری گفت بلی دارم ولی سند بنام او نفر هست که جدش به تول بکس موتر هست. پولیس عاجل زنگ زد به رئیس خود گزارش داد، رئیس پولیس آمد از نفر پرسان کرد که لیسنس داری، نفر گفت بلی برایش نشان داد، رئیس پولیس گفت که سند موتر ، نفر سند موتر را هم برایش نشان داد، گفت تول بکس موتر را واز کن، نفر واز کرد دید که هیچ چیز نیست، رئیس پولیس به نفر گفت که این پولیس من گزازش داد که تو نی لیسنس داری، نه سند و نفر هم کشتی به تول بکس موترت هست، نفر گفت نه این پولیس تان دیوانه هست مردم را آزار میدهد همه را دروغ گفته و حتمآ به شما گفته کن من 180 کیلو متر در ساعت میرفتم
یک روز یک ملا از طالب امتحان میگرفت، همه سوال ها را پرسید طالب جواب داد، آخر ملا گفت این سوال آخر هست اگر این را جواب دادی کامیاب هستی، ملا گفت تو کی میخواهی بروی تشناب اول با پای چپ داخل میشوی یا راست، طالب گفت تو مره کامیاب کن من با کله داخل میشوم
یک نفر را گفتند چند تا طفل داری چهار تا کلک خوده نشان داد گفت سه تا طفل دارم، بریش گفتند پس چرا چهار تا کلک خود نشان دادی، کلک خورده خود نشان داد گفت این بچه همسایه ماست ولی همیشه خانه ما است
یک نفر به رفیق خود میگه میخواهی دختر شاه را برایت بگیرم، رفیقش میگه دیوانه کی میشه دختر شاه را بگیرم، میگه من راضی هستم، پدر و مادرم هم راضی هستند، فقط تو برو شاه و دخترش را راضی کن
یک روز یک بچه به پدر خود گفت که ده هزار برایم بده کار دارم، پدرش گفت هشت نه هزار را چی میکنی ؟ بتو هفت هزار هم زیاد هست چه برسه به شش هزار. پدرم تابحال بمن پنچ هزار نداده که من حالا بتو چهار هزار بدهم. حالا سه هزار را چی میکنی ؟ دو هزار بس هست ؟ بیا این یک هزار را بگیر، بچه اش گرفت حساب کرد دید که پنجصد است.
به یک مرد گفتند که تو پدر شدی، گفت پس به زنم نگوئید میخواهم او را سرپرایز کنم
از یک نفر پرسان کردن که ساعت چند هست، ساعت را یاد نداشت گفت عجله کن که ناوقت شده
همرای من بیا ترا یک جای میبرم که دست هیچ کس برایت نرسد ... عزائیل
یک نفر به دریا غرق شده بود جیغ میزد که کمک کنید من آب بازی یاد ندارم، دیگه نفر تیر میشد گفت منم تینس بازی یاد ندارم دیگه با ید جیغ بزنم
اگر امروز درجه حرارت هوا صفر باشد، و فردا دو برابر امروز شود، اگر گفتی که درجه حرارت هوا فردا چند هست
یک نفر دیگه نفر را لت کرده میرفت و جیغ میزد کمک، بریش گفتن تو خو این را زده روان هستی کمک برای چی میخواهی، گفت این میگوید من اگر خیستم ترا میکشم
یک نفر به زن خود شعر میگفت: به دریا بنگرم دریا تو بینم، به صحرا بنگرم صحرا تو بینم، نمیدانم چی کسی بر عینکم رید، که بهر جا بنگرم آنجا تو بینم
یک نفر همرای خر شطرنج بازی میکرد ، دیگه نفر تیر میشد گفت عجب خر هوشیاری ، نفر گفت زیاد هم هوشیار نیست بخاطریکه یک یک مساوی هستیم
یک نفر جیغ زد که نجیب بچه ات مرد، نفر خود را از منزل پنج انداخت پائین، منزل چهار که رسید یادش آمد که بچه ندارد، به منزل سه که رسید یادش آمد که زن ندارد و به منزل دو که رسید یادش آمد که نام او نجیب نیست
یک نفر یک روز خوده به آئینه دید به فکر افتاد، بعد از چند ساعت گفت ها فهمیدم این خو همو خری هست که امروز به سلمانی یک ساعت به طرفم سیل میکرد
یک نفر را گفتند که به زندگی بعد از مرگ اعتقاد داری، گفت صد فیصد بخاطریکه من خودم دو سال بعد از مرگ پدرم بدنیا آمدم
یک نفر میخواست بچه خوده نصیحت کند، به بچه خود گفت که چند ساله هستی بچه اش گفت 16 ساله، پدرش گفت احمق هم سن های تو حالا سی ساله هستن
یک نفر یک زن را به روی سرک ماچ کرد، پولیس گفت چرا اینرا ماچ کردی، مرد گفت که معلم صنف اول من هست
یک زن رفته بود ماه عسل، وقت برگشت به روی کوچ شست و پای خود روی دیگه پای خود گذاشت، یک پایش گفت چی عجب ازین طرف ها
یک نفر عروسی کرده بود، نمیدانست شب اول به زن خود چی بگوید، از زن خود پرسان کرد که فامیل تو خبر دارن اینجا هستی
یک خرس و یک ماکیان رفتن دوکان خوراکه گفتند تخم داری، دوکان دار گفت شما خودتان چرا تخم نمی کنید، گفتند بخاطریکه ما تابحال نامزاد هستیم
تو همان عشق هستی که مثل یک درخت تنو مند در وسط چمن قرار داری، و من گاو خودرا به آن بسته میکنم
یک روز یک بچه یک دختر مقبول را داخل سرویس دید، وقت از سرویس پایان شد نمبر پلت سرویس را یاد داشت کرد
تو مقبول، تو زیبا، تو مهربان، تو شیرین و تو همه چیز، من چی ؟ من یک دروغ گو
در افغانستان یک قومندان عسکر خوده گفت ازین به بعد شب گردی ممنوع هست، هرکس که از هفت شب به بعد بیرون شد از خانه خود بالایش فیرکن، قومندان تا داخل موتر خود شد دید که صدای فیر شد، قومندان دید که عسکر یک نفر را کشته گفت چرا این را کشتی حالا خو تابحال 5 بجه هست، عسکر گفت قومندان صاحب این یک آدرس پرسان کرد که تا ده بجه شب هم نمیتوانست پیدا کند
یکی از شاهکار های ادبی افغانستان: یکی بید یکی نبید 3 تا درخت بید که 2 تا درخت بید بید، یکیش درخت بید نبید ، آنیکه بید نبید وسط آن آن دو تا بید که بید بید.
یک نفر همرای یک زن آشنا میشود به زن میگوید که اسم شما چیست، زن گفت اسم من پروانه هست، ولی بمن میگویند پری، گفت اسما شما چیست، نفر گفت اسم من چراغعلی هست بمن میگویند چراغ
از یک هندی پرسیدند اگر یک فیل بمیرد چه کار میشود ؟ گفت معلوم هست دیگه یکی از فیل های دنیا کم میشود
یک از مرغ پرسان کردن که چرا وقت استاد هستی یک پای خوده بالا میکنی، گفت اگر هردوپای خوده بالا کنم میفتم
یک روز یک شاگرد به معلم خود گفت معلم صاحب چرا بعضی ها میگویند کتاب متاب، لحاف محاف، شیر میر... معلم گفت بچیم آنها سواد مواد ندارند
یک دختر هر روز به مکتب نا وقت می آمد، معلم ازش پرسان کرد که چرا ناوقت ��یائی هر روز مک��ب، گفت ��علم صاحب ��رروز یک بچه پشت مره میگره ، معلم گفت خو تو زود زود بیا به قصه او نباش، دختر گفت معلم صاحب مه زود زود میایم ولی بچه آهسته آهسته میاید
یک نفر از یک تعمیر ده منزله افتاد پائین، مردم دورش جمع شدند و گفتند چی گپ هست، گفت نمی فامم منم همین حالا رسیدم
یک نفر همرای زن خود جنگ کرده بود، وقت خواب میشدند زنیش گفت مره سبا شش بجه بیدار کن، زنیش سبا ده بجه از خو بیدار شد دید که شوهرش به یک کاغذ نوشته کرده بخیر خر ساعت شش بجه هست
یک نفر کمی در گرفته بود، ولی دوستهایش میخواستند آتش اور را خاموش کنند آنرا آنقدر با بیل زدند تا مرد
من زنگ دروازه خانه است هستم، هر کس که میخواهد ترا ببنید، اول مرا باید بزند
تمام گل های خوشبوی دنیارا هم که به پایت بریزم کم هست، چون پاهایت خیلی بوی میدهد
یک نفر امتحان کانکور داد، ازش پرسان کردن که سخت ترین سوال چی بود، گفت این بود که نام پدریت چیست
میخواستند در افغانستان نفوس را شمارش کنند، نفر مامور رفت دم خانه یک نفر زن دروازه را واز کرد به زن گفت شما چند نفر هستید زن گفت من مشکلی ندارم شما چند نفر هستید
به یک نفر گفتن تو هشت سال بندی بودی چطور بچه دو ساله داری، گفت من بندی بودم خانمم خو نبود
به یک ایرانی میگویند یک شعر بگو میگه
شب عروسی یه زوج ترک.. فامیل عروس: سبد سبد گل یاس ...عروس ما چه زیباست... فامیل داماد: گونی گونی پشکله ...عباس علی خوشگله
فرق بین شاروالی و تلویزیون این هست که شاروالی اشغال هارا جمع می کنید و تلویزیون اشغال پخش میکند
وقت یک طاووس برای ناز کردن، یک کلاغ برای قار قار کردن، یک روباه برای فریب دادن و یک تمساح برای اشک ریختن داشته باشی دیگه نیازی به زن نداری
به یک نفر شیطان گفتند اگر دیگه شیطانی نکنی نصف دنیا را بتو میدهند، گفت خی نصف دیگه شه به کی میدهند
یک نفر لب چاه استاد بود تکرار کرده میرفت سیزده سیزده سیزده، نفر از راه تیر میشد گفت چی میکنی، نفر عاجل اورا گرفت انداخت داخل چاه گفت چهارده چهارده چهارده
از یک نفر پرسان کردن که چند تا اولاد داری، گفت دو تا، گفت کدامیش کلان هست، گفت معلوم هست دیگه اولیش کلان هست
یک نفر رفت دوا خانه گفت بیادر میخ داری نفر گفت نه نداریم، باز نفر سبا آمد گفت میخ داری نفر گفت نه بیادر اینجا دوا فروشی هست میخ فروشی نیست، آخر دوا فروش گفت باش سبا بروم کمی میخ بخرم خیلی قیمت سر این نفر بفروشم، خو سبا باز همان نفر آمد دوا فروشی گفت میخ داری، نفر گفت بلی دارم این چهار کارتن میخ بگیر، نفر گفت وای تو چی قدر میخ داری
در بین شهر یک چاه بود، هر دم مردم می افتاد داخل چاه زخمی میشد، خلاصه مردم خیلی به عذاب بودند، آخر هوشیار های شهر جمع شدند که چطور این مشکل را حل کنند، یک نفر گفت یک امبولانس پهلوی چاه استاد باشه هروقت هر کس افتاد داخل چاه باید او را زود ببرد شفاخانه، همه هوشیار ها گفتند آفرین، باز یکی دیگه گفت نمیشه تا این نفر را با آمبولانس ببریم شفاخانه نفر میمرد، باید یک شفاخانه پهلوی چاه جور کنیم، باز هوشیار ها گفتند آفرین خوب راه حل هست، آخر یکی گفت همه شما دیوانه هستید این قدر مصرف میکنید یک شفاخانه جور مکنید، باید این چاه را پر کنیم برویم پهلوی شفاخانه یک چاه دیگه بکنیم
یک نفر میخواست چارمغز بشکند، چارمغز را گذاشت زیر پای خود همرای چکش سرپای خود میزند
یک نفر همرای زن خود رفت سینما، به فلم یک گاو طرف تماشا گران میدوید، شوهر زن رفت زیر چوکی پت شد، زنش گفت بد است بیا بیرون این فلم هست، شوهرش گفت زن من و تو خو میفامیم که فلم هست مگم او خو گاو هست نمی فهمد
در یک پارک یک گروپ بچه ها و یک گروپ دختر قصه میکردند، یکدم یک دختر آمد پیش بچه ها و گفت شما در باره چی گپ میزنین، بچه گفت درباره همان چیزی که شما گپ میزنید، دختر سرخ شد و گفت ای بی ادب ها
دو نفر قصه میکردند، اولی گفت زن من همه دارائی من را گرفت و رفت، دیگه گفت برو خوب هست، ولی زن من همه دارائی من را گرفت ولی نرفت
دو نفر نامزد به یک پارک قصه میکردند و دختر به نامزاد خود گفت من یک شادی داشتم بیچاره مرد، نامزدش گفت خیر هست اگر بخواهی دیگه برایت میخرم، دختر گفت نه تو فعلآ همرای هستی شادی کار نیست
یک نفر کتاب میخواند یکدم زنش گفت دفتر رفتنت نا وقت میشه، نفر ساعت خوده دید وارخطا شد گفت دیوانه چرا زود تر نگفتی من فکر کردم به دفتر هستم
یک زن و شوهر رفتن باغ وحش، شوهر به زن گفت نگیر قواره شادی ره بد هست، زن گفت برو توهم طرفدار شادی شدی بخاطریکه اول شادی قواره مره گرفت هیچ چیز نگفتی
یک نفر از دفتر خود به خانه زنگ زد، زنش گوشی را گرفت مرد گفت عزیز امروز چاشت چی پخته کردی، زنش گفت زهر مار، شوهرش گفت خوب هست من زنگ زدم که بگویم من امروز چاشت نمیایم خانه
بک نفر رفت مغازه برقی گفت گل به روی تان لامپ دارید، نفر گفت بلی داریم، مگم چرا گل به روی ما گفت بخاطریکه لامپ به تشناب میخرم
یک نفر را گفتن اینجا چی کار میکنی، گفت پس کجا چی کار کنم
یک نفر رفت میدان هوائی میخواست برود اروپا، نفر گفت تکت، هرچه بکس های خوده و جیب خوده پالید نیافت، یکدم به دیگه مسافر ها گفت، کسی تکت اضافه ندارد همرای خود باز پولت را میدهم
از یک دختر پرسان کردن که نامزدت چه قسم هست، گفت مثل اسب واری نجیب، مثل سگ وفادار، مثل طاووس مغرور ، مثل خروس با غیرت، مثل شیر قوی، مثل عقاب تیز بین، یکدم رفیقش گفت خی مارا کی باغ وحش می بری
یک نفر رفت داخل غرفه تیلفون وقت بیرون شد دیگه نفر ازش پرسان کرد بیکار هست، گفت بلی بیکار هست ولی آفتابه ندارد
یک نفر دهاتی آمد کابل دید که همه مرد ها یخن قاق آستین کوتاه پوشیدن، حیران ماند، آخر از یکی پرسان کرد که شما خی چطور بینی تانرا پاک میکنید
یک روز یک نفر خیلی چالاک بود خوده میزنه به کوچه حسن چپ و گم میشه
از یک نفر پرسان کردندن که این سرک به کجا میرود، گفت والله من چهل سال هست اینجا زندگی میکنم ندیدم که این سرک جای برود
آدم خوش بین، اگر پشک سرش تشناب کرد، خوش حال هست که گاو ها پرواز نمی کنند
یک روز یک ملای ایرانی تابلت اکس خورده بود، رفت مسجد که سخنرانی کند، گفت اسرائیلی ها بیت المقدس دس دس دس دس دس.....
یک نفر خواب دید که سه و چهار نفر او را لت کردند، از سبایش همرای رفیق های خود یک جای خواب میکرد.
یک دختر به خانه دیگ میکرد، یک دم دویده آمد به مادر خود گفت که مادر جان یک موش افتاد به دیگ، مادرش گفت خوب دخترم چه کار کردی، دخترش گفت نتوانستم که موش را از دیگ بیرون بکشم، رفتم پشک همسایه را آوردم و انداختم داخل دیگ
یک نفر بسیار قوی از یک نفر بسیار ترسو پرسید ، ساعت چند هست نفر از ترس گفت ساعت هر چی میل مبارک شما باشد
یک افغانی که تازه به استرالیا رفته بود یک کانگرو را دید که خیز میزند و برای یک استرالیائی گفت ملخ های شما زیاد کلان شده و خیز میزند
یک مرد به زن خود میگه قسم بخور که مرا بخاطر پول هایم دوست نداری، زنش میگه هزار افغانی بتی تا قسم بخورم
یک زن بچه خوده زن داد، و میخواست که سر سنای خود زیاد کار کند، همرای سنای خوده به یک اتاق شسته بود به سنای خود گفت دروازه را بسته کن، سنایش گفت حالا شمال میشود دروازه را بسته میکند، باز خشویش گفت برق را خاموش کن تا کمی تاریک شود، سنایش گفت لازم نیست برق را خاموش کنم، چشم های خوده پت کن تاریک میشه همه جا، باز به سنای خود گفت برو یک گلاس آب برایم بیار، سنایش گفت دو کار را من کردم، این یک کار را خودت بکن
یک زن یک روز به آئینه خوده میدید، گفت وای چقدر چاق شدیم، چقدر بد رنگ شدیم، چقدر خراب شدیم، یکدم روی خوده طرف شوهرش کرد گفت، من هرچیز خراب خوده گفتم و تو یک چیز خوب و مثبت برایم بگو، شوهرش گفت چشم هایت بسیار خوب می بیند
از یک دیوانه پرسان کردند که چرا دیوانه شدی. گفت من یک زن گرفتم که یک دختر 18 ساله داشت، دختر زنم را پدرم گرفت، به همین دلیل زن من خشوی پدرم شد، از طرفی دیگه دختر زن من که زن پدرم میشود یک پسر زایید که میشود برادر اندر من و نواسه زنم، و و نواسه من هم میشود، و در نتیچه من پدر کلان برادر اندر خود بودم، چند روز بعد زن من پسری زایید که زن پدرم خواهر اندر او و مادر بزرگ او شد، و در نتیچه پسرم برادر مادر بزرگ خود شد، از طرفی دیگه چون مادر فعلی من یعنی دخترم، خواهر پسرم بود، و به همین دلیل من خواهر زاده پسرم شدم.........حالا شما هم تا دیوانه نشدین بس هست
یک نفر دو تا سگرت بدهنش بود، گفتند چرا دو تا سگرت میکشی، گفت یکی بخاطر خودم و یکی بخاطر رفیقم که بندی هست، باز چند وقت بعد او را دیدند که یک سگرت بدهنش هست، گفتند حتمآ رفیقت آزاد شده، گفت نه من خودم سگرت را ترک کردم
یک نفر به رفیق های خود قصه میکرد، گفت دیشب خانه ما دزد آمده بود، ولی حالا زخمی هست به شفاخانه، رفیق هایش گفتند چطور، نفر گفت وقت دزد آمد خانه زنم فکر کرد من نا وقت آمدم اورا زد
یک نفر داخل طیاره بود، رفت به پیلوت گفت برو طرف فرانسه، پیلوت گفت تو خو سلاح نداری، نفر گفت شما احمق ها همیشه باید سر تان سلاح کشید ورنه حرف گوش نمی کنید
داکتر به مریض خود گفت متاسفانه دو خبر بد برایت دارم، گفت اولش اینکه فقط بیست چهار ساعت زنده هستی، مریضش گفت دومش چیست، داکتر گفت اینست که باید این خبر را دیروز برایت میدادم
یک نفر میخواست به زن خود حرف های رومانتیک بزند، برایش گفت در قلب منی هرگز
یک نفر خیلی مهمان دار بود، دیگه از مهمان خسته شده بود ، آخر دروازه خانه خوده رنگ کرد، بعد از آن برایش مهمان نیامد (خانه اش را پیدا نمی توانستند).
یک نفر به اداره اطفایه مقرر شد، گفتند خوب حالا اگر یک جای درگرفت و آب نبود چی کار میکنی، گفت تیمم میکنم
یک نفر رفت بهشت، زیر پای مادر ها شد مرد
یک نفر از خدا پرسان کرد که خدایا 100 سال برای تو چقدر هست، خدا گفت یک دقیقه، باز نفر گفت خدا 100 ملیون دالر برای تو چقدر هست، خدا گفت یک سنت، نفر گفت پس خدایا یک سنت بمن بده، خدا گفت درست هست پس یک دقیقه صبر کن
یک روز یک نفر رفت کارواش، صاحب کارواش گفت چرا بدون موتر آمدی، گفت خانه نزدیک هست پیاده آمدم
یک نفر یک ماهی داخل پلاستیک بدستش بود، ده راه رفیق خوده دید، رفیقش گفت که این ماهی را کجا میبری، نفر گفت میبرم برای نان شب، ماهی یکدم گفت تشکر من نان شب خوردم مرا ببر سینما
به جاوید شریف گفتند یاد داری کیبورد بزنی، گفت نه یک برادرم به جرمنی هست .....او هم نمی تواند
یک نفر را گفتند سه تا حیوان نام بگیر که پرواز میکنند، گفت ، کفتر، کلاغ و خر، گفتند خر چطور، گفت خر است دیگه شاید یکدم پرواز کرد
یک بچه ایرانی عروسی کرده بود، میخواستند برون ماه عسل، و داماد رفت ماه عسل زنش یادش رفت که ببرد
یک نفر پدرش مرده بود، ختم قرآن گرفت، وقت دید که نفر زیاد آمده، به مردم گفت باید تکت بگیرید بیائید خانه
یک نفر از افغانستان رفته بود لاس وگاس امریکا، به زن خود زنگ زد گفت زن فکر میکنم که شهید شدم، زنش گفت چطور، گفت بخاطری فعلآ در بهشت هستم
یک بچه از مادر خود پرسان کرد که مادر جان من چطور پیدا شدم، مادرش گفت بچیم ترا از انترنت دانلود کردم
یک بچه از پدر خود پرسان کرد که فرق بین حادثه و بد بختی چیست، پدرش گفت بچیم مثلا میرویم لب دریا، مادرت غرق میشود، این یک حادثه هست، و اگر یکی پیدا شود و مادرت را نجات دهد این هست بد بختی
یک دختر همرای یک بچه چشم پتکان میکردن، دختر به بچه گفت تو چشم های خود پت کن، من یک جای پت میشوم، اگر مرا پیدا کردی مرا بغل کن و ماچ کن، و اگر پیدا نکردی من زیر زینه ها پت هستم بیا
یک زن به بچه خود نصیحت میکرد و میگفت، بچیم خاله ات که آمد برو دم دروازه سلام بتی و خاله ات را ماچ کن، بچه یکدم شروع کرد به گریان کردن، مادرش گفت چرا گریان میکنی، بچه گفت من نمی خواهم خاله خود را ماچ کنم، مادر گفت چرا، بچه گفت بخاطریکه دیروز که پدرم میخواست خاله را ماچ کند خاله با سیلی محکم زد به رویش
یک دختر بد قواره به نامزاد خود میگه شباهت من با آفتاب چیست، نامزدمش میگه این هست که هردوی تانرا نمی شود مستقیم نگاه کرد
یک نفر رفت خواستگاری، دید که دختر بروت دارد، به دختر گفت چرا بروت داری، دختر شروع کرد به گریه کردن، نفر گفت نکن گریه مرد خو گریه نمی کند
یک نفر به زن خود گفت برو یک گلاس چای همرای بیسکویت برایم بیار، زنش گفت بیسکویت نداریم، نفر گفت خو خیر هست یک گلاس شیر همرای بیسکویت بیار، زنش گفت مه خو گفتم که بیسکویت نداریم، نفر گفت خو خیر هست تنها بیسکویت بیار شیر نمی خواهم
یک نفر به رفیق های خود لاف میزده و میگفت من هر دو هفته یک بار میروم جاپان برای کار، رفیق هایش گفتن اگر راست میگی اسم یکی از کوچه های چاپان را بگو، نفر میگه کوچه شهید بروسلی
یک نفر از یک ملا پرسان کرد که میشه همرای بوت نماز خواند، ملا میگه نه برادر نمیشه، نفر گفت مگم من یک ساعت پیش همرای بوت نماز خواندم شد
به یک نفر میگن اگر آب نمی بود چی میشد، میگه هیچی آنوقت آب بازی یاد نمی گرفتیم و وقت سیل می آمد غرق میشدیم
یک نفر دروازه یخچال را واز کرد دید که فرنی میلیزد، گفت نترس ایندفه ترا نمیخورم آمدم شیر بگیرم
یک زن را گفتند چرا این بار که زنگ زدی فقط یک ساعت گپ زدی ، هر وقت که زنگ میزدی سه ساعت گپ میزدی، زن گفت بخاطریکه نمبر را غلط زنگ زده بودم
یک نفر رفته بود خارج وقت دوباره آمد خانه، زنش گفت چی آورد نفر گفت تشریف
یک نفر هر وقت خواب میشد باید دوا میخورد، یک شب یک تابلت را نصف کرد و نصفش را خورد وقت خوابش برد یک چشمش واز بود
یک نفر بچه خوده روان کرد گفت برو از خانه همسایه دو تا نان بگیر، بچه اش رفت و آمد گفت که همسایه نان نداشت، نفر گفت اینها چقدر گشنه هستند، خو خیر هست برو دو تا نان از یخچال بیار
دو نفر یک تاکسی را استاد کردن و گفتند ما سه نفر هستیم تا مکروریان سه چند میبری، تاکسی وان گفت شما خو دو نفر هستید، گفتند خودت نمی آئی ؟
یک نفر زمین های خوده چای کشت کرده بود، و به همین خاطر زمین های خوده همرای آب جوش آب میداد
ده نفر ده سال پیس چشم پتکان بازی میکردند، تابحال کسی آنهارا پیدا نکرده است
یک ایرانی در مسابقات قرآن شرکت کرده بود، در قره کشی سوره بنی اسرائیل به او افتاد، ایرانی از مسابقه انصراف داد
یک نفر را میخواستند اعدام کنند، ازش پرسان کردند که آخرین آرزویت چیست، گفت آخرین آروزیم این هست که مرا اعدام نکنید
یک ایرانی رفت کلیسا گفت من میخواهم از مسلمان بودن دست بکشم و میخواهم مسیحی شوم، و ملای کلیسا هم میگه کاری سخت نیست، من برق ها را خاموش میکنم، و هر چه میگویم تو هم تکرار کن، برق را خاموش کرد همه چیز را برایش گفت، وقت برق چالان کرد ایرانی گفت الهم صلی علی محمد و ال محمد
یک نفر افتاده بود داخل چاه، یک خر اورا از چاه کشید، وقت بیرون شد به خر گفت خیر ببینی برادر
حضرت عزرائیل رفت به سراغ یک نفر، نفر خودرا مرده انداخت
یک نفر در قرعه کشی شرکت میکند، شش سال بندی گری برنده میشود
بیک ایرانی میگویند نمیخواهی آدم شوی، میگه من ازین قرتی بازی ها خوشم نمی آید
به یک نفر میگویند گاو بهتر هست یا خر، میگه گاو، میگویند چرا، میگه من نمیخواهم از خودم تعریف کنم
یک نفر یک ماهی بدستش بود، دید که تکان میخورد، گفت این خو زنده هست، سرش را دخل آب کرد، گفت حالا اینقدر اینجا هستی تا خفه شوی
اسامه بن لادن میخواست که به فلسطینیان از افغانستان کمک کند، دو بوجی سنگ برای شان فرستاد
یک نفر را یک گلاس آب دادن و گفتند شراب هست بخور، وقت خورد زیاد نیشه شد، برایش گفتند او را کی خورد آب بود، گفت دیر گفتید حالا دیگه من نیشه شدم
یک نفر را پولیس از پارک زرنگار گرفت برد به استیشن پولیس، نفر گفت مرا چرا اینجا آوردین، پولیس گفت بخاطر خوردن شراب، نفر گفت بیشک زود باش بریز تا بخوریم
به یک نفر میگن دختر خوده به کی دادی، میگه بیگانه نیست، دامادم هست
یک نفر یک تلویزیون خریده بود، فردایش ریموت کنترل را برد به دکاندار داد گفت داخل کارتن تلویزیون که خریدم یک ماشین حساب بود پس آوردم چون من حرام خور نیستم
به گلبدین حکمتیار میگویند جواب خون شهیدان را کی باید بدهد ، میگه معلوم هست دیگه لابراتور
یک نفر بچه خود را روان کرد که یک روز نامه بیار، وقت بر گشت یک خشت بدستش بود، گفت چرا اینرا آوردی، گفت رفتم کیاسک، گفتم روز نامه بتی او هم گفت همای سر را بگیر منم گرفتم
یک نفر رفت قهوه فروشی یک چای خواست، دیگه خواست، باز چای خواست، بالآخره 10 گلاس چای شد، 15 شد، آخر چای فروش گفت اینقدر چای خوردی خسته نشدی، نفر گفت خوب شد گفتی برو یک چای بیار که خیلی خسته شدم
یک نفر رفت دکان گفت یک بیرق افغانستان برایم بده، نفر برایش یکی داد، نفر دید به دکان دار گفت ببخشید دیگه رنگ ندارین
دو نفر تنبل از یک بانک دزدی کردند، یکیش گفت بیا پول ها را حساب کنیم، دیگه گفت برو حوصله ندارم فردا رادیو خودش اعلام میکند که چقدر پول دزدی شده
یک نفر رفت یخ فروشی گفت یخ بتی، یخ فروش گفت فعلآ نداریم، نفر گفت کی پخته میکنین که آنوقت بیام
یک نفر زنگ زد به شرکت تکسی گفت موتر دارید، دفتر تاکسی گفت بلی موتر داریم، نفر گفت خوش بحال شما، من خو موتر ندارم
یک نفر داخل سرویس گوز زد، همگی خنده کردند، نفر گفت اگر میفهمیدم که اینقدر خوشحال میشوید خو میریدم.
یک نفر به زن خود میگه ترا بخدا قسم چند نفر پهلویت خواب کرده تابحال، زنش میگه بخدا قسمت تنها تو پهلویم خوب کردی، دیگه ها همه تا صبح بیدار بودند
میفهمی چرا توشک را پیش ازینکه پوش کنند اینقدر میزنند ؟ بخاطر این هست که پسان هر چی را که دید چیزی نگوید
یک روز سه زن درد دل میکردن، زن اول گفت من خیل مشکل فراموشی دارم، دومی گفت منم همین طور وقت از زینه ها بالا میروم مانده میشوم سر زینه ها میشینم، و وقت میخواهم بروم یادم رفته که پائین بروم یا بالا، سومی گفت من شکر خدا از شما کرده بهتر هستم خیلی فراموشی ندارم بزنم به تخته، وقت به تخته میزد یکدم گفت هی دروازه تق تق هست بریم واز کنیم.
یک دزد ساعت طلای یک نفر را دزدی کرده بود، وقت او را گرفتند ازش پرسان کردند که نترسیدی ساعت طلای این را دزدی کردی، گفت چرا زیاد ترسیدم که اگر ساعت طلا نباشد چه کار کنم
یک خرس به ماکیان گفت روی تخم ها نخواب، ماکیان گفت چرا، خرس گفت چون حالا زود هست که ما طفل دار شویم
یک داکتر یک مریض را معاینه کرد، وقت معاینه اش خلاص شد، شروع کرد به نسخه نوشته کردن، و مریض هم شروع کرد به نوشتن یک چیزی، داکتر به مریض گفت تو چی نوشته میکنی، مریض گفت وقت شما نسخه نوشته میکنین، منم وصیت نامه خود را نوشته میکنم.
میگویند که حیوانات 13 دقیقه پیشتر از زلزله خبر میشوند، پس اگر زلزله شد ما را هم خبر کن.
قدرت دید خانم ها ، یک تار موی را روی جمپر شوهر شان از دور می بینند ولی پایه چراغ برق را روی سرک در وقت دریوری نمی بینند
دنیا را بدون زنها ها تصور کنید، بازار ها خالی، پول ها اضافه، سرک ها خالی، مخابرات ها ورشکست شده، و شیطان بیکار
اگر خری ترا ماچ کرد بهتر از آن هست که یک ماچ ترا خر کند
دانشمندان اخیرآ چیزی را کشف کرده اند که میتواند کار پنج زن را انجام دهد.
یک مرد.
باغبان: ای بچه بالای درخت چی کار میکنی ؟
بچه: خیلی معذرت میخواهم، یکی از سیب ها از درخت افتاده بودم آمدم تا آنرا سر جایش بگذارم.
از یک آدم سخت پرسیدن که تو در دنیا چی آرزو داری ؟ گفت آرزو دارم کل شوم تا دیگر پول سلمانی ندهم
روزی یک مورچه با یک فیل عروسی کرد، چند ماه گذشت و فیل و مورچه با هم اختلاف پیدا کردند – فیل میخواست پایش را روی موچه بگذارد که ناگهان مورچه فریاد زد – اگر بمن رحم نمی کنی به بچه فیل داخل شکمم رحم کن
یک معلم از شاگردش پرسان کرد که چرا امروز نا وقت به مکتب آمدی ؟ شاگر گفت من یک مسابقه فوتبال خواب میدیدم – چون بازی به وقت اضافه کشده شد ناچار شدم خواب بمانم تا نتیجه آن معلوم شود.
روزی قاضی به یک زندانی قوی هیکل گفت – شما متم به قتل هستید، آیا از خودتان دفاع میکنید، زندانی گفت بلی، دستبند مرا باز کنید تا ببینید چطور از خودم دفاع میکنم
شخصی از راهی میگذشت دید دیوانه ای بالای قبری نشسته و گریان میکند، پرسید چه میکنی؟
دیوانه گفت: پدرم مرده
آن شخص گفت، قبریکه تو باالای آن نشسته و گریان میکنی، قبر بچه است از آدم کلان نیست.
دیوانه گفت: پدر مه هم د بچه گی اش مرده
روزی بهلول پیاده از خیابان عبور میکرد که ناگهان مرکب خلیفه با جلال و شکوه تمام نمایان گشت. خلیفه که بهلول را کاملاًمیشناخت ، او را صدا زد و گفت خیلی تعجب میکنم که چرا پیاده میروی، پس الاغت را چه کردی؟ بهلول فوراً جواب داد: یا حضرت خلیفه دو سه روز قبل الاغم عمرش را بشما بخشید
محتسبی از نماز گذاری پرسید که نماز دیگر چند رکعت است؟
گفت ده رکعت. محتسب او را لت و کوب کرد. وقتیکه به خانه رفت به زنش موضوع را گفت. میگفتی چهار رکعت. مرد گفت ای احمق ده رکعت گفتم مرا اینقدر زد واگر چهار رکعت میگفتم مرا زده زده میکشت
روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد. بهلول به قاضی گفت: جناب قاضی کلنگت افتاد آنرا از زمین بردار. قاضی بمسخره گفت : واقعاً اینکه میگویند بهلول دیوانه است. صحیح است آخر قلم است نه کلنگ
بهلول جواب داد:مردک تودیوانه هستی که هنوز نمیدانی. با احکامیکه به این قلم مینویسی خانه مردم را خراب میکنی. اکنون تو بگو قلم است یا کلنگ؟
شخصی ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به مسخره بگیرد به بهلول گفت: شباهتی بین من و تونیست؟
بهلول گفت: البته که هست, مرد گفت چه چیز ما شبه یکدیگر است؟ بگو! بهلول در جواب گفت: دو چیز ما شبه یکدیگر است. یکی جیب من و کله تو هردو خالی است و دیگر جیب تو و کله من که هر دو پر است
شخصی ادعایی خدایی میکرد اورا گرفته و نزد خلیفه وقت بردند. خلیفه برای تهدید وی گفت: پارسال کسی دعوای پیغمبری کرد، اورا گرفتیم و کشتیم. مدعی گفت: کار پسندیده کرده اید، زیرا من او را نفرستاده بودم
استاد ریاضی حین اصلاح سوالات امتحان، متوجه شد که، دو شاگردش در ده سوال اشتباهات مشابه داشتند. یکی از ایشان را خواست وعلت را پرسید. شاگرد در جواب سوال استاد خود چنین گفت:( اصلآ نمیدانم و شاید علت این باشد که استاد ریاضی ما یکی است )ـ
یک روز دو دانه بادنجان رومی روی سرک میرفتند، در همین حال موتر از بالای یکی از رومی ها تیر شد، دیگه رومی گفت رََُب بیادر بیا که بریم
یک نفر یک کاسه ماست را گرفته بود رفته بود لب دریا، ماست را میگرفت و به دریا می انداخت و شور میداد، دیگه نفر گفت چی میکنی، گفت میخواهم دوق جور کنم، گفت با یک کاسه ماست این دریا دوغ جور نمی شود، گفت خودم میدانم که نمیشود اگر شود چی میشود.
زن ایرانی انوشه انصاری رفته بود فضا، وقت بر میگشت ناسا اعلام اکرد... از بالا کفتر می آید یک دانه دختر می آید.
یک دختر سه بجه شب زنگ زد به رفیق خود احمد، گفت ببخشید این وقت شب مزاحم شدم فقط میخواستم بدانم که طیاره آرنگ دارد یا نه
فرق بین من و توپ، توپ را شوت میکنید گل میشود، ولی من خودم گلم، فرق تو و توپ، توپ را شوت میکنند گل میشود و لی تو خودت شوتی.
یک نفر بسیار سیاه چهره بود شخصی از او پرسید چرا اینقدر سیاه استی؟
سیاه گفت وقتیکه من پیدا میشدم برق ها رفته بود.
روهانیان به ریش میگویند در هر صورت
افغانها به کله میگویند لگن خاطره
یک نفر کلان سن میخواست که یک به یک نو جوان نصیحت کند، گفت بچیم تو باید به نصیت های من گوش کنی، بخاطریکه من از تو کلان تر هستم، و عاقلتر هستم، و چند تا پیراهن از تو کرده پیشتر پاره کردم. بچه گفت اگر عاقل میبودی پیراهن های خوده پاره نمی کردی.
یک نفر رفته بود داخل چاه و شسته بود، دیگه نفر پرسان کرد که آنجا چی میکنی شستی، گفت میخواهم عمیق فکر کنم.
یک نفر داخل جوی آب شسته بود، گفتند چرا آنجا شستی، گفت میخواهم که در جریان باشم.
از یک نفر پرسان کردن که پدرت را پیشتر دوست داری یاد مادرت را.
گفت : مادرت را
یک توریست رفته بود بامیان ، پرسان کرد که اینجا آثار باستانی ندارید، گفتند برو دیگه سال بیا، توریست گفت چطور ، گفتد تا دیگه سال میسازیم.
یک زن و مرد در گمرک هرات کار میکردن، و رفیق هم بودن، و بیشتر کار های اداری را به فکس میکردند. یک روز مرد به زن فکس روان کرد، میشود که امشب از گمرک مزار جنس داخل کنیم ، زن نوشت نه مزار خونین هست، اصلآ نمی شود.
خر ملا نصرالدین گم شده بود، خدارا شکر کرده میرفت. گفتند که خرت گم شده چرا شکر کرده راهی هستی، گفت بخاطریکه خوب شد من سوار خر نبودم، ورنه خودم هم گم میشدم.
از یک نفر پرسان کردند که نظرت در مورد کوکا کولا چیست، گفت خیلی خوب هست، آب دارد، گاز دارد، برق و لین تیلفون هم میداشت خوب بود.
یک نفر گوز زد ،شرمنده شد و با پای خود به زمین کوبید تا صدای گوز را گم کند، دوستش گفت که به صدایش خو چاره کردی به بویش هم یک چاره بکن.
یک نفر لات بعد از مدت ها توبه کرده بود و رفت حج، در مراسم حج از جیبش یک بوتل ویسکی پیدا کردند، گفتند این چی هست، گفت والا من رماتیزم دارم نمی توانم دور خانه خدا 7 بار بگردم، این را که میخورم خانه خدا 100 بار به دورم میگردد.
تاجیکهای به آمبولانس میگن کسل کش
یک پیر مرد میخواست از خانه برود بیرون دید که بوت هایش نیست، گفت حی پیری و فراموشی،من خودم وقت رفتم وخودم هم خبر ندارم.
یک نفر کابلی را گفتند اگر همه دنیا را بتو بدهند چی کار میکنی، گفت میفروشم میروم خارج.
از یک نفر پرسان کردن در هوا غیر از آکسجین دیگه چی هست، گفت گنجیشک، کفتر ، کلاغ....این چیز ها
یک نفر عروسی کرده بود، زنش خیلی بد قواره بود، زن به شوهر خود گفت از چی کسا روی بگیرم، شوهرش گفت غیر از مه دیگه از هیچ کس روی نگیر.
یک روز دو تا چس با هم بازی میکردن، یک گوز آمد گفت منم اجازه هست همرای تان بازی کنم، چس ها گفتن نه، مادر ما گفته که بدون سر و صدا بازی کنیم.
یک نفر میره بیمه میگه میخواهم خود را بیمه کنم، میگه میخواهی مقابل چی حوادثی خود را بیمه کنی، میگه مقابل خشویم.
از یک نفر پرسان کردن که بکجا بدنیا آمدی، میگه به شفاخانه، دیگه نفر برایش میگه مگه مریض بودی.
یک نفر از زن خود پرسان کرد، خوش داشتی که مرد بودی، میگه نه، خوش داشتم تو مرد بودی.
از یک نفر پرسان کردن که نام زنت چیست گفت، نامش مینا هست، ولی من او را مین صدا میکنم که مرد ها سرش نروند.
به یک نفر گفتن چرا زن نمیگری، گفت من یک زن میخواهم مثل ماه. گفتند دختر های مقبول خو زیاد هست یکی بگیر، گفت نه مثل آن ماه واری که شب بیاید و صبح برود.
یک روز یک بچه همرای رفیق دختر خود به سرک راه میرفتن که یکدم پدر دختر از جلوی روی شان آمد، پدر دختر گفت چی میکنین، بچه گفت بتو چی خواهرم هست.
یک نفر در راه روان بود، ازش پرسان کردن که کجا میری، گفت رفته بودم حالا بر گشتم.
یک نفر زنش حامله دار نمی شد، از خانه انداختیش بیرون و برایش گفت تا که حامله دار نشدی حق نداری بر گردی خانه.
از یک نفر پرسیدن که چرا اینقدر گردنت بوی میدهد، گفت بخاطریکه هر کس گوز میزنه می اندازه به گردن من.
از یک نفر پرسان کردند که بعد از مرگت این همه ثروتت به کی میرسد، گفت معلوم هست دیگه به زنم، گفتند اگر زن نداشتی چی، گفت اگر زن نمیداشتم به این زودی نمی مردم.
یک نفر همرای شلنگ بروی زنش آب میریخت، گفتند چی میکنی، گفت زناشوئی میکنم.
یک نفر به روی سرک یک پوست کیله میبینه میگه وای حالا مجبور باز به بیفتم به زمین.
از یک نفر که به خارج رفته بود پرسان کردند که با چی ارزی از کشور خارج شدی، گفت با عرض معذرت.
یک چس و یک گوز میرون دزدی، چس به گوز میگه تو اول صاحب خانه را صدا کن باز مه او را خفه میکنم.
از یک نفر پرسان کردن که ساعت داری، گفت ساعت چیست آدم باید غیرت داشته باشد.
یک کابلی، یک مزاری و یک هراتی میخواهن بروند تفریح به پغمان ، مزاری میگه من نان چاشت را می آورم، هراتی میگه نوشابه اینها را من می آورم.. کابلی میگه شما دیگه چیز ها را می آورین منم برادرم را می آورم
به یک نفر عکس دایناسور نشان میتن، میگن شما به این چی میگین، میگه کی جرئت داره به این چیزی بگه.
یک نفر همرای شوهر خود قهر میکنه میگه از دست تو خسته شدم دیگه نمی خواهم همرایت زندگی کنم، حیف که نمی توانم قهر کنم بروم خانه پدرم. شوهرش میگه چرا، میگه بخاطریکه مادرم همرای پدرم قهر کرده حالا می آید اینجا.
از یک مزاری پرسان کردن که بزرگ ترین آرزویت چیست ، گفت ایست که مزار بشه پایتخت افغانستان و بما بگویند کابلی.
به یک نفر دهاتی گفتن برو کابل سرک ها پول افتاده هست جمع کرده برو. رفت کابل وقت از سرویس پایان شد دید صد افغانی پیش پایش افتاده، گفت امروز خسته شدم سبا شروع میکنم به پول جمع کردن.
یک نفر رفت خانه خسران خود. حشویش دروازه را باز کرد. دامادش گفت شب بخیر، خشویش گفت هشت صبح هست. داماد گفت هر وقت شمارا می بینم دنیا به پیش رویم سیاه میشود.
معلم به صنف گفت هر کس دیوانه هست بلند شود. یک شاگر بلند شد گفت معلم صاحب من دیوانه نیستم به این خاطر بلند شدم که شما تنها نباشین.
یک روز ملا نصرالدین به یک درخت بالا میشد. گفتن ملا چی میکنی، گفت میروم بالا توت بخورم. گفتند این درخت توت نیست، گفت میدانم، توت به جیبم هست میروم بالا میخورم.
از یک نفر چرسی پرسان کردن ساعت چند هست. گفت هممم یاژده ، یاژدهنیم، داوژده..........دیگه
یک بچه زنگ زد به رفیق دختر خود، گفت بیا خانه ما امروز کسی نیست، دختر هم خوشحال شد وقت رفت و هر چی دروازه زنگ زد دید که راستی هم کس خانه نیست.
یک نفر کلیدی موترش داخل موتر از یادش رفته بود، تا رفت قفل ساز آورد زن و بچه اش چهار ساعت داخل موتر معطل بودند.
دو تا چرسی شسته بودند سگرت میزدند، یکی گفت حااامد ژان دعا کن یک ژلژله شوه که همی خاکستری سگرت مره بندازه ژمین.
یک نفر رفت خانه زنش را گفت که همه پرده هارا کش کن و برق ها را خاموش کن ، زن هم خوشحال شد همه این کار ها را کرد رفتن سر تخت خواب شوهرش گفت زن ببین ساعتم شوبین دار هست.
یک نفر روی کمربند خود نوشته بود ... بزودی اینجا یک موبایل نصب خواهد شد.
یک زن تیلفون میکنه به خشوی خود، میگه چطور هستی، خشویش میگه حالم خیلی بد هست، مرده راهی هستم، زن میگه پس من مزاحمت نمی شوم.
از یک نفر پرسان کردن که کی بدنیا آمدی گفت روز شنبه، گفت خودت چی وقت بدنیا آمدی گفت روز جمعه، گفت تو باز دروغ گفتی روز های جمعه رخصتی هست.
یک کشمش به یک نخوده گفت چرا فرق سرت واز هست، نخود به کشمش گفت همینطور شیطانی ها را کردی که چوب ده کونت کردن.
یک نفر رفت خواستگاری، پدر دختر گفت دخترم درس میخواند، نفر گفت خو پس دو ساعت دیگه میائیم.
داخل یک سرویس خیلی بیر بار بود و یک نفر دستی خوده زده بود به کمر خود، دیگه نفر گفت برادر دستی خوده از کمرت پس کن، نفر زیر دستی خوده دید گفت وای کو تربوزم.
یک نفر به رفیق خود قصه میکرد، میگه یک جای هست که میری هر چی میخوری مفت هست، و آخر هم 5 هزار افغانی برایت میدهند، رفیقش گفت هیچ امکان ندارد خودت رفتی، گفت نه خانمم قصه کرد.
یک نفر پدر خوده کشته بود ازش پرسان کردن چرا پدرت را کشتی، گفت به این روز های آخر به طرف مادرم به چشم بد سیل میکرد.
یک مرد طفل خوده نخود و کشمش میداد و میگفت بخور که چولت کلان شود، زنش آمد گفت گل آغا جان خودت هم از همی ها کمی بخور.
یک نفر را گفتند با علی یک جمله بساز، گفت من با هاشم دیروز رفتم سینما، گفتند پس علی چی شد، گفت علی نیامده بود.
یک نفر عروسی کرد، زنش گفت من قول میدهم که همیشه با مشکلاتت با تو باشم، بچه میگه من مشکلی ندارم.. میگه فعلا نداری، حالا همرای من که عروسی کردی حتمآ داری.
یک روز به شفاخانه علی آباد میخواستن دیوانه هارا امتحان کنن، یک حوض آب بازی را از آب خالی کردند، و دیوانه ها را گفتند برین آب بازی کنین. همگی رفتند داخل حوض مصروف بودند، یک نفر نرفت داخل حوض، داکتر ها خوشحال شدند که برو یک نفر خو جور شده، گفتند که تو چرا نرفتی آب بازی، گفت آب حوض یخ هست.
از چارلی چاپلین پرسیدند که خوشبختی چیست، گفت خوشبختی فاصله بین این بد بختی تا بد بختی بعدی هست.
یک نفر رفته بود حوض آب بازی، نیکرش سوراخ بوده غرق میشه.
به سنگ پشت میگن یک لاف بزن... میگه دویدم و دویدم....ها
یک روز یک مغز افتاده بود دنبال یک دیوانه و گفت بگو من را کم داری بگو.
یک هراتی را گفتن با شیشه یک جمله بساز گفت ساعت پانزده کم شیشه.
یک نفر را گفتن که چرا زن نمیگیری گفت بیادر کس زنی خوده بما نمیته.
یک نفر را گفتن که با کیبورد یک جمله جور کن، گفت بازی کرکت بین پاکستان و افغانستان را کی برد.
مقایسه سکرتر خوب با خوب تر.
خوب: صبح بخیر رئیس.
خوبتر: صبح شده رئیس.
افغانها به پاکستان میگویند حمام عمومی، بخاطریکه خیلی گرم هست.
از یک نفر پرسان کردن که فرق بین بی بی حوا و دیگه زن ها چی بود، گفتند او تنها زنی بود که شوهرش آدم بود.
جرمن ها به چراغ خواب میگویند شاهد ماجرا.
داکتر از نرس پرسان کرد که حال مریض امروز چطور بود، نرس گفت داکتر صاحب خیلی خوب تابحال سه بار از من خواستگاری کرده.
یک روز مهمان از بچه صاحب خانه آهسته پرسید شما چی وقت نان میخورین بچه گفت مادرم میگه هر وقت که مهمان رفت.
یک نفر داخل سرویس پهلوی یک زن خیلی چاق ششته بود، ازش پرسان کرد نامیت چیست، زن گفت غنچه، گفت واه اگر باز بشین چه خواهد شد.
یک نفر طفلش بعد از عید فطر بدنیا آمد نامش را گذاش پسفطرت.
یک روز گلبدالدین راکت زد خورد به دوزخ همه شهید شدند رفتند به جنت.
یک نفر میره دوازه کلیسا زنگ میزنه و میگریزه، ملائی کلیسا دروازه را واز کرد دید که کسی نیست، نفر چند بار زنگ زد و گریخت، ملای کلیسا خسته شد، خوده پشت دروازه پنهان کرد، وقت که نفر زنگ زد عاجل گرفتیش، نفر وازخطا شده بود گفت ببخشید آقا عیسی خانه هست.
یک نفر عروسی کرد، شب اول بخیر تیر شد، شب دوم زن خود را کشت، گفتند چرا زنت را کشتی، گفت بخاطریکه باکره نبود، گفتند پس چرا شب اول نکشتی، گفت شب اول باکره بود.
یک ن��ر به رفیق خود یک سی دی داد گفت برو کیف کن بسیار خوب سی دی هست. چند وقت بعد پرسان کرد که سی دی چطور بود. گفت برو بابا این چی بود سوراخش خیلی تنگ بود.
یک نفر را گفتند که قوی ترین حیوان چی هست، گفت مورچه، گفتند چطور، گفت بخاطریکه یک روز رفته سوراخ ساکت برق، وقت میخواست آنرا بیرون کنم، یک لقد زد که تابحال نخورده بودم.
یک گاو از سرک تیر میشد یکدم موتر او را زد. گاو را گفتد قصه کن که چطور تکر کردی. گفت هیچ مه آدم واری از سرک تیر میشدم که یک گاو آمد مره زد.
یک نفر به دوزخ بود ازش پرسان کردن چطور به دوزخ آمدی، گفت رفتم خانه دیدیم زنم یک نفر را داخل الماری پنهان کرده بود، میخواستم آن نفر را بکشم مرا انداخت از کلکین برون مردم آمدم دوزخ، گفت خودت چطور آمدی دوزخ، گفت داخل الماری من بودم
یک روز یک نفر یک زن را کشته بود، بردنیش محکمه، قاضی گفت احمق زن را کی میکشتی صدای وجدانت را نشنیدی، مرد گفت نه قاضی صاحب این زن اینقدر سر و صدا میکرد که هیچ صدا را نمی شنیدم.
یک لاری میرفت همرای بار به دیگه شار، یکدم یک موتر آمد دم راهش، دید که نمیشود خود را نجات بدهد، کلینر خود را بیدار گفت بخیر تکر را سیل کن.
یک نفر هر چه امتحان دریوری میداد ناکام میشد، تصمیم گرفت بدون لیسنس دریوری کند، یک روز پولیس او را استاد کرد گفت لیسنس را نشان بتی، نفر گفت بیادر کی لیسنس دادی که حالا میخواهی بگیری.
یک زن رفت پیش داکتر گفت مریض هستم مرا معاینه کن. داکتر گفت درست هست برو پشت آن پرده کالایت را بکش من میایم تو را معاینه میکنم. چند دقیقه بعد داکتر رفت دید که زن تا بحال کالای خوده نکشیده ، داکتر گفت چرا نکشیدی ، زن گفت داکتر صاحب این دفعه اول هست من میشرمم شما اول بکشین باز من میکشم.
سه نفر میخواستن برون بازی گلف، نفر اول گفت من چوب گلف را می آورم، دومی گفت منم توپ گلف را می آورم و سومی گفت این صحی نیست باز سوراخش افتاد گردن من.
یک شاگرد 12 ساله عاشق معلم خود شد، یک روز به معلم خود گفت من عاشق تو شده ام، معلم گفت برو من حوصله طفل بازی را ندارم، شاگر گفت مشکلی نیست جلوگیری میکنیم.
یک نفر رفت گل فروشی گفت گل نرگس داری، گل فروش گفت نه، نفر دوید خایه هایه گل فروش را گرفت، گل فروش گفت چی میکنی، گفت زنم گفت اگر گلش را نداشت تخمش را بگیر.
یک نفر دهاتی خرش گم شده بود هر چی پالید خر خود را نیافت، مانده شده بود رفت پارک شسته بود، دید که یک دختر و بچه شسته هستند قصه میکنند، و دختر به بچه میگه چرا اینقدر به طرف های چشم های من سیل میکنی، بچه گفت من به این چشم های تو همه دنیا را می بینم، دهاتی دوید گفت بیادر خوب صحی ببین که خر من کجاست.
یک طیاره همراه 8 نفر سقوط میکنه میفته سر قبرستان ، نفر های نجات رفتن که مسافرین را نجات بدهند تا آخر 150 نفر از زیر خاک بیرون کردن
یک زن پیر به سرویس بالا شد، دید که چوکی ها خالی نیست تنها چوکی دریور خالی هست، رفت شست. وقت دریور آمد گفت مادر جان بخیز که چالان کنم، زن گفت برو از یک چوکی دیگه چالان کن من جای خوده به کس نمی دهم
یک روز قاضی یک نفر را به به اعدام محکوم کرد، نفر شروع کرد به گریه و زاری گفت چرا مرا میخواهید بکشید، قاضی گفت تا درس عبرت شود برای دیگران، نفر گفت نمی شود دیگران را بکشید تا درس عبرت شود برای من
یک نفر رفته بود مهمانی یک زن بسیار مقبول را دید، زن را گفت من برایت 1000 افغانی میدهم و سینه ات را یک دندان میگیرم. زن فکر میکنه میگه صحی است، میرون پشت خانه، مرد 15 دقیقه مصروف سینه زن بود آخر زن گفت چرا دندان نمیگیری، مرد گفت بخاطریکه پول ندارم
یک بچه همرای مادر خود رفته بودن پارک، بچه دید یک نفر میرود سرش کل هست و موی ندارد، گفت مادر ببین او نفر موی ندارد مادرش گفت نگو که میفهمد بد هست. بچه گفت او تابه این سن و سال نفهمیده که کل هست
یک نفر 50 ساله را گفتند که به کدام یک از آرزو های جوانی ات رسیده ای، گفت بلی وقت به خوردسالی پدرم مو های مرا کش میکرد، آروز میکردم که موی نداشته باشم و حالا به آرزویم رسیده ام
یک زن و شوهر 60 ساله بودند، یک روز یک فرشته از آسمان آمد و از نفر پرسان کرد که چی آرزو داری، گفت آرزویم این هست که زنم 30 سال از من جوانتر باشد، فرشته امر کرد و مرد 90 ساله شد
یک شب ملا نصرالدین از خواب بیدار شد دید که یک دزد به خانه اش میپالد تا چیز های قیمتی را پیدا کند، ملا گفت آی جوان این چیز های تو می پالی من در روز روشن پیدا نکردم، تو چطور درین شب تاریک پیدا خواهد کردی.
یک نفر ملا نصرالدین را گفت دیشب خانه تان چه گپ بود نصف شب سر و صدا شد، ملا گفت هیچ من و زنم جنگ کرده بودیم، زنم کالایم را ازبالا انداخت پایان ، همسایه گفت افتادن کالا خو اینقدر صدا نمی کند، ملا گفت من هم داخل کالا بودم.
یک بچه دید که مادرش یک گردن بند قیمتی به گردن خود دارد، گفت مادر این را پدرم تازه بتو خریده، زن گفت برو دیوانه من اگر به امید پدر تو میشستم تو را هم حالا نداشتم.
یک زن و شوهر اولاد دار نمی شدن رفتن پیش داکتر، داکتر معاینه کرد، گفت نقص از مرد هست، مرد گفت خودم هم حدس میزدنم چون پدر خودم هم اولاد دار نمی شد، مشکل من ارثی هست.
یک نفر رفیقش پایش شکسته بود، رفت به دیدنش گفت چطور شد که پایت شکست، گفت یک چاه هست بین حویلی ما او را دیدی ؟ رفیقش گفت بلی دیدم ، گفت ولی من آن را ندیدم.
یک سرویس پر از مسافر بوده در بین راه خراب شد. هر کس یک نظر داد. یک نفر که انجینر کمپیوتر بود گفت که اگر از سرویس پائین شویم دوباره سوار شویم جور میشود ( ریستارت )
یک نفر رفت پیش داکتر و گفت داکتر صاحب مشکل من این هست که هر کس را دو نفر میبینم. داکتر گفت هر چهار تان همین مشکل را دارید.
یک نفر به لفت سوار شد دید که نوشته هست ظرفیت 12 نفر. گفت من چقدر کم شانس هستم حالا 11 نفر دیگه از کجا بیارم.
یک چند نفر به داخل لفت بودن یاد نداشتند که چطور با لفت بروند منزل 5، یک نفر آمد منزل 5 را زد لفت حرکت کرد، نفر ها گفت یک دعای خیر به دریور لفت.
یک طالب رفته بود مغازه میخواست یک گودی بخرد، گفت برادر یکی ازو خواهر ها یکی بتی.
معلم شاگرد را گفت 5 تا حیوان نام بگیر. شاگر گفت 3 دانه شیر و دو دانه خر.
طالب ها فتوا دادن که هر بچه به دختر بگوید قربانت شوم، 20 شلاق جریمه دارد و اگر بچه به دختر گفت قربانت شوم الهی هیچ گناهی ندارد، چون در راه خدا هست.
یک نفر را گفتند اگر فکاهی یاد نداری عکس خوده بتی تا کمی بخندیم
پشه را گفتند که چرا شما زمستان پیدا نیستید، گفت تابستان خوب بما خدمت میکنین که زمستان هم بیائیم.
یک فیل و یک مورچه با هم عروسی کرده بودن، فیل مرد مورچه گفت وای بد بخت شدم حالا مجبور تا آخر عمر قبر بکنم.
یک نفر رفت پیش داکتر، گفت داکتر صاحب مرا هیچ کس تحویل نمی گیرد. داکتر گفت پس نفر بعدی
یک گوسفند تابلت اکس خورده بود، رفت لب سرک تاکسی را گفت دربست تا قصابی
یک نفر رفته بود لبنیات فروشی گفت صابون داری، دوکان دار گفت بلی، نفر گفت پس دستهایت را بشور یک کیلو پنیر برای من بتی
یک نفر را گفتند که با خشت یک جمله بساز، گفت با خشت آدم دیوار میسازد نه جمله.
یک طالب عاشق یک دختر شده بود، نمبر تیلفون مسجد را داد به دختر
دختر ها در زندگی به غیر از شوهر هیچ چیز نمی خواهند، ولی وقت که شوهر کردند هر چیز میخواهند
یک نفر دوبار ازدواج کرده بود، گفت هر دو بار بد شانس بود، اولی مرا ترک کرد، و دومی مرا ترک نمی کند.
مرد ها دو آرزو دارند، اول داشتن یک خانه و دوم داشتن یکه موتر که از خانه فرار کنند
یک نفر زنگ زده بود پیزا فروشی پیدزا فرمایش داد، پیدزا فروشی گفت بنام... نفر گفت بنام خدا
شیطان تابلت اکس خورده بود شروع کرد مردم را به راه نیک دعوت کردن.
دو تا موتر تکر کرده بود، پولیس آمد گفت که گناهی کی هست، یکی گفت من خو خواب بودم ازو دیگه پرسان کنید.
مرد های مجرد کمتر از مرد های متاهل عمر میکنند، ولی مردان متاهل پیشتر از مردان مجرد آرزوی مرگ میکنند
یک روز در دوزخ خوشحالی میکردند مردم، یکی پرسان میکنه که چه گپ هست، میگه دوسیه های همه گم شده.
روانشناسان به تازگی در یافتند که دلیل اصلی طلاق ازدواج هست
یک زن پیر خوده ده آئینه دید گفت ای زندگی آئینه هم آئینه های قدیم
یک مادر برای بچه خود لالائی میخوانده، بعد از 15 دقیقه طفلش میگه مادر جان چپ باش میخواهم بخوابم.
زندگی مثل جدولی هست اگر خانه های آنرا پر کنید جایزه اش مرگ هست
خوشبختی مانند توپ هست که تا در حرکت هست بدنبالش میدویم، و وقت که استاد هست آنرا به لگد میزنیم
هروقت دلم تنگ میشود میام به دروازه قلبت و تک تک میکنم ، پس هر وقت دلت می تپد بدان که من دلم برایت تنگ شده
یک بچه زنگ زده بود به یک دختر گفت می بخشید من از رهنمائی معاملات عاشقی برایت زنگ میزنم، قلب شما کرایه نشین نمی خواهد ؟
کاش در دنیا سه چیز وجود نداشت، غرور، دروغ و عشق
با غرور می تازد، با دروغ میبازد و با عشق می میرد
یک طیاره همرای مسافرین سقوط کرده بود یک آدم خور همرای بچه خود رفتن تا کدام نفر پیدا کنن بخورن. یک زن لاغری پیدا کردن بچه گفت این را بخوریم، پدریش گفت نه استخوان هایش به گلون ما بند می ماند، باز رفتند یک زن زیاد چاق پیدا کرد، بچه گفت این را بخوریم، پدریش گفت نه زیاد چاق هست چربی خونی ما زیاد میشود، باز رفتن یک زن بسیار مقبول پیدا کردن بچه گفت این را بخوریم، پدریش گفت نه این رامیبریم خانه و مادرت را میخوریم.
یک نفر رفت ترمینال میخواست برود مزار، تکت فروش گفت هزار افغانی میشه، نفر گفت ندارم، تکت فروش گفت 500 افغانی بتی استاد شو داخل سرویس ، باز نفر گفت ندارم ، تکت فروش گفت 250 افغانی بتی از دنبال سرویس بدو، نفر قبول میکنه. وقت سرویس به مزار رسید نفر دویده رفت همرای دریور به جنگ شد، وقت اورا خلاص کردن پرسیدن که چرا جنگ کرد گفت میخواستم ما بین راه پیاده شوم، هر چی صدا کردم این دریور دیوانه استاد نکرد.
چارلی چاپلین: با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه،رختخواب خرید ولی خواب نه،ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه،می توان کتاب خرید ولی دانش نه،دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه